برگشتم به مشهد.
خسته تر از همیشه. تا حالا هیچ وقت اینقدر خسته نبوده ام. هیچ وقت.
تنهایی هم عزابم می دهد و هم محتاجشم و هم ناچار از تحملش.
گزینه دیگری ندارم. حالا حرفهای دی داد را حس می کنم. وقتی فریاد می زند. مثل شاه لیر.
همه ی کو ه ها به رعشه می افتندو خوش بحال بعضی ها که بازهم خدا رو همراه خودشون دارن. خدایاکجایی ؟
ساسان
--------