امشب بر خلاف همیشه که بعد از دعای دوم می رسیدم جماعتخانه، زودتر رفتم.
دلیلشم نمی دونم. فقط می دونم که زیادی از کار خسته شده بودم. رفتم پیشت سر مدیر جدید ایترب نشستم.
موکی فرمان به اینگلیسی خوندش و خوب ما هم استفاده چند جانبه بردیم.
بعدش بود که خانم مارس یا همان ذهره رو فراخوندند که مقالشو بخونه.
مقاله که نه . معرفی کتاب.
اول که از همه اجازه می گیرند که مطلب رو شروع کنند، یاد فیلم خانه عروسک افتادم با اون حرکات بریکش.
البته اینجا حرکات برک نبودند کلمات بودند.
ولی از اون مهمتر .
همه چیز با عشق ممکن است.
گمشده سده بیستم و بیست و یکم.
و چقدر زیبا بود . چیز هایی که آدم میشه بهشون عشق ورزید . پدر و مادر و فرزند و همکار و دوست و رئیس و همسایه و همه و همه.
و از همه مهمتر عشق ورزیدن آدم با خودش و آشتی کردن با خودش.
و با این عشق از چه چیزهایی که چلوگیری نمیشود. سوء استفاده های جسمی و عاطفی و قتل و دزدی و فحشا و ترس و نگرانی و اظطراب و دلهره و خیلی چیز های دیگر.
و در آخر هم که با چند توصیه بسیار زیبا خانم مارس همه ی ما را مستفیض کردند.
البته اسم دقیق کتاب و نویسندگان و مترجم و فصول آون رو یادم نیستم که در صورت تمایل می توانید به شخص شخیص ذهره مراجعه کنید و بپرسید.
ولی فقط می خواستم بگم که عشق چیز خوبیه. در عین حالیکه ما ها سخت باورش می کنیم.
بشرطی که عشق را از عشق سلطه جو به عشق رها گر ارتقاش بدیم و از در زدن اون نترسیم.
بشرطی که عشق را در ذره ذره وجودمان داشته باشیم و نه فقط در سر زبانمان .
شرطها را زیاد نمی کنم که از عشق نترسیم و با عشق بسازیم.
بخاطر همین عشق اجازه بدین که از خیلی از دوستایه قدیمی که الان کمتر اجازه میدن که ما عشقمون را نثارشون کنیم . اسم ببرم.
اول ا ز همه . شادی عزیز. که انشاء الله این هفته می بینمش.
بعد . مهرداد که الان چند وقتیه که سخت برای خودش می لاگد. البته نه اینکه قبلا نمی لاگید و آسان می لاگید.
بعد آدمک. که با نوشته هایش کلی همه را به فکر فرو می برد و تصورات غلط من را که حداقل اصلاح کرد و الان هم احتمالا برای بالا بردن پرچم ایران در بیرجند باشد.
ندا ی عزیز که قبلا خیلی بیشتر حرف می زد ولی الان فقط دارد فکر می کند.
می دانم که اگر بخواهد حرف بزند . خیلی حرفها دارد که بزند. بشرطی که آدم کوچولو ها را هم تحویل بگیرد .
البته این لیست طولانی تر از این حرفاست. ولی بقیه را می گذارم برای بعد.
من منتظر افسون هستم با وردهایش.
باقی بقایتان .
ساسان
-------
عشق بیش از لباس به انسان گرمی می بخشد
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تاریک و تنهای خدا مانند
دلم تنگ است
به دیدارم بیا ای هم گناه ای مهربان با من که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بیکناهی ها و من می مانم و بیداد بی خوابی
(ماث)
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است!
ساسان خیلی حرفای خوبی نوشته بودی.منو یاد خودم انداختی و یاد اونایی که دوسشون دارم و یه هو دوباره یادم اومد که چه قدر دلم برا شو ن تنگیده!
راستی میشه بگی ادمک کیه؟ البته اگه نمیخواد گمنام باشه !
سلام افسون.
خوشحالم که هستی.
آدمک شریک زندگیه ندا هست.
می شناسیش که . شایدم الان بیرجند باشه. شایدم بیرجند بوده.
و باز هم عشق؛این واژه ی سه حرفی...(که البته هر کس از ظن خودش یارش میشه)فقط خدا می داند که این کلمه چه ها که نکرده است:
سر حلاجها بالای دار برده...
عاقلها٬مجنون کرده...
کلنگها از بهر شیرین٬بر بیستون کوبیده...
و نهایتآ چه جوانان نازنینی را راهی کلینیک و بیمارستان کرده. بخاطر سرما و گرما خوردنهای طولانی حین انجام وظیفه- ی خطیر علافی!!!
یاد باد آن روزگاران یاد باد
عشق چه شکلی؟کی آدم عاشق می شه؟
عشق چه شکلی؟کی آدم عاشق می شه؟
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
ای رند بلا کش. یک بلای دیگر که همان شناخته شدن توسط دوستانت باشد را بکش و یک کلمه دیگر هم به نوشته هات اضافه کن.
سلام ساسان جون
متعجبم از اینکه بعد این همه نوشته بازم متوجه نشدی که بابا شعر بدون نام اگه تو مایه های عرفان باشه جای شک داره که از من نباشه . اونم از حافظ و سعدی و مولوی . جون خودم یهو یادم رفت اسمم رو بنویسم
دوستان عزیز سلام
اگه دوست داشتین حداقل فصل اول کتاب زندگی به روایت بودا از آچاریا (اوشو)رو بخونین البته فکر کنم همتون این کتاب رو خوندین
سلام
خوبی ساسان جان ؟
من دوست دارم از شعرای خودم توی وبلاگ بنویسم.
اجازه هست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قربونت : سیمین
ساسان چرا وبلاگ الموت خالیه ؟ یک بنده خدایی به من پیشنهاد کرد برم ازش بازدید کنم اصلا خبری نبود . شنیدم گروهم دیگه اون گروه قبلی نیست . آره ؟