سلام بچه ها.
دخترا و پسرای خوب و خوشگل.
رفقای قدیمی و جدید.
خیلی وقته که بی خبرم ازتون.

همه از هم بی خبریم.
شایدم فقط من بی خبرم.

ولی احساس می کنم که بی خبری از حال رفقا مد بهار 84 باشه. که ماهم خارج ازش نیستیم.

ولی خوب چند وقتی بود که قدرت نوشتن ازم سلب شده بود. وقتی می گم قدرت نوشتن منظورم این نیست که من جلال آل احمد هستم. نه. ولی همین چند خط معمولی روزنوشت را هم نداشتم. حسشو نداشتم.

ولی خوب بازم برگشت. این حس نداشتن ما خوشبخاته بعد از اینکه دوره درمانشو رو طی کرد خودش خوب شد.
مثله شادی و ندا نبود که عمری بشه.
حالا ندا هم یک جورایی قابل قبوله ولی شادی با اون اسمش خیلی عجیب بود.
و هنوزم هست. فکر کنم شده بار دهم که هی من از این دوتا و مهر جهان افروز و اصغر و اکبر یاد می کنم و هیچ خبری نیست. نه اینکه خودشون رو به خواب زده باشن. واقعا خوابن. چاره ای هم نیست.

ولی خوب خبر های تازه زیاده. من از این ببعد می خوام خبرنگار وبلاگ بشم با تحلیل های خودم راجع به مسائل.

اول اینکه دیدار روز های هشتم و دهم ژوئن مبارک همه آشنایان دل باشه در تورنتو و ونکوور. چقدر خوشحال شدم دو هفته قبل که جاوید خبرشو برام نوشت.
و بعدش سلیمان چند شب قبل همه مارا با بیت شعری میهمان شادی دلش کرد.
و باز دیروز که فهمیدم حافظ جان درویش خان بازم مثله همیشه اینجا اونجا همه جا هست. و در دفتر کنسول کانادا در ونکوور مشغول ترتیب دادن سایت دیدار و کمک به برگزاری اون بوده. خدا رو شکر که بازم به آروزش رسید و جالب اینه که باز هم آرزو داره و آرزو داره.
دیگه اینکه من هر موقع می بینم افسون آنلاینه خوشحال میشم میگم شاید الان بره یک چیزی بنویسه و سریعا میرم بلاگ رو چک می کنم که شاید ها مثله حبابی می ترکن و خبری نیست.

بقیه رفقا کوروش خان صمصام السلطنه که چند روزی بود بد جوری مارو دمق کرده بود و یکروزی زنگ زدم و هرچه تونستم راست گفتم و کمی هم دروغ.

سلیم و مازی بیست هم که دیدن متولی حرمت امامزاده رو نگه نمی داره به سپاه ابرهه پیوستن و با گله فیلهاشان قرار هست که این امامزاده را با خاک یکسان کنند.

دیگه از همه مهمتر. انتخابات هست.
بحثه داغه تلوزیون. و مطبوعات.
ولی من داغی رو در مردم احساس نمی کنم. میدونید که داغی یک حس مقایسه ای است. یعنی هشتاد و هفتاد و شش رو یادم می یاد. مخصوص هفتاد و شش رو که همه ملت تویه خیابونا بودن.

و هرکی هر جوری سعی می کرد که مردم رو جذب کنه.
اینش مثله همین الانه. پنجشنبه شب رفته بودم تویه شهر . تویه ستاد انتخابات قالیباف و معین. تویه یکیش که همون اولیش باشه مطرب آورده بودن و آهنگهای آرین و تویه دومیش هم
صحبتهای معین با حجاریان رو پخش می کردن.
البته من نمی دونستم که حجاریان اینجوری صحبت می کنه. مثله معلولاو بچه های کر و لال ولی مهم نیست.

دیگه اینکه گروه کوه ها داره نصف میشه و بچه های بد می یان پیشه رئیس بچه های بد و بچه های خوب هم میرن پیش کاپیتان یوگی.

شاید اینجوری عوارض بچه های بد پیش خودشون بمونه و خوبی بچه های خوب ازشون در نره.

نمی دنم شاید.
ما که حسود و بخیل نیستیم.

خوشحال شدم دیدیمتون.
مواظب خودتون باشین.
ساسان
--------
نظرات 9 + ارسال نظر
مهر یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:02 ق.ظ

جدیدترین فرمان در مورد ما این بود که: جماعت! من دیگه حوصله ندارم ... !
ای ول ساسی جان بساس که روزگار خیطیه!

ساسان یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:05 ق.ظ

نمی تونم خوشحالی خودم رو از رسیدن این فرمان جدید پنهون کنم.

ولی ای امام راه تو ادامه دارد . پر حوصله.

در ضمن من نمی دونستم که ساسی و بساس اینقدر بهم نزدیکن.
یه اخرشو ور دار و به اولش ب اضافه کن.

بخند تا بخندیم.

ایمان یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:18 ق.ظ

شکر

ایمان....گرارشی برای ساسان یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:22 ق.ظ

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2005/06/050610_pm-penn-iran.shtml

سلیم یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:35 ق.ظ

سلام به همه دلم واسه همتون تنگ شده .

سورئالیست یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:55 ب.ظ

بخوان که دوباره ...
ای ول آماری با هم آن میشین؟!!

افسون دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:33 ب.ظ

سلام ساسان.خوشحالم که بعد از بیشتر از یه ماه دیدم که نوشتی و امیدوارم دیگه اینقدر طولانی دچار بی حسی نشی!!
وچقدر یه جوری شدم وقتی فهمیدم گروه کوه نصف شده.دلم برای بجه ها تنگ شده. به نظرم با هم بودنشون بهتر و مفید تره.بازم صلاح مملکت خویش خسروان دانند!!!
راستی خبر نگاری بت میاد!!

ساسان سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:55 ق.ظ

سلام افسون عزیز. من هم خوشحالم که هستی. امیدوارم که از این به بعد کمتر دچار بی حسی بشم و بشیم.
راجع به گروه کوهم بگم که اون یک مدل و واکسن از زندگی واقعی هست. از حق انتخاب کردن و تصمیم گرفتن و استفاده کردن یا نکردن از این حق. برای موفق بودن در هر کاری باید بهایش را پرداخت و شاید این هم بهای موفق بودن است.

دیگه اینکه من هم شش ماهه قبل دقیقا مثله تو بودم برای گروه و به هیچ وجه حاضر نبودم که حتی ایده دو گروه شدن را تصور کنم.
ولی برای اینکه اینکار انجام نشه تمام سعی و تلاشمو کردم.
نه من بلکه خیلی از بچه ها و کلی هم انرژی گذاشتیم.
همون موقع که ما سعی می کردیم که این مشکلات برطرف کنیم خیلی ها مسخره مون می کردن و جالب اینجاست که حالا همین آدما میگن که شما از تمام ظرفیت هاتون استفاده نکردین.
اینم از حکایت آدمهای کنار گود و مطمئن هستم که اگه تو هم بودی بعد از شش ماه و کلی انرژی گذاشتن حالا می پذیرفتی که شاید بهترین راه حل ممکن همین باشه.
مواظب خودت باش و بچه های بیرجند مخصوصا احسان عزیز را خیلی سلام برسان.


بهمن پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:49 ق.ظ

با سلام خدمت همه دوستان و آشنایان دل مطلبی که من به نظرم رسید بنویسم شاید زیاد ربطی به متن اصلی نداشته باشدو تنها به دنبال جایی برای درددل کردن میگشتم که بنظرم اینجا جای مناسبی می امد.. شایدهم اشتباه فکرکردم به هرجهت..هفته ای راگذراندم مالامال از دردورنج انسانهایی که هیچگاه تصورچنین چهره ای ازاینها نمیرفت هفته ای را گذراندم که جماعتمان باردیگرشاهد پرپرشدن گلی ازصحنه یکتای زندگی بود .نمیدانم..واقعا نمیدانم چراگلچین روزگاراین چنین به گلچینی میپردازد.چرا بایداشک های به خون آغشته مادری را ببینم که روزی این چشم ها را پرنور به نورامیدی می دیدم.اشک ها واه های پدری راببینم و بشنوم که حتی قدرت اشک ریختن وگریه کردن از او سلب شده بود وآه و سوز ناله دل خواهرو برادران او...چرا ؟؟ هدف ازآفرینش انسان چیست؟ انسان به این منظوربه دنیای پرتلاطم زندگی می اید که روزی این اشکها را به چشمان این عزیزان بیاورد؟یا که اهداف دیگری درپس پرده پنهان است؟بهرحال امیدوارم هیچگاه وهرگز خدا چنین اشکهایی را برچشمان هیچ بشری نیاورد و اگرهم آورد صبری بزرگ برای تحمل این دردورنج عطاکند هر چند این صبر باید خیلی بزرگ باشد خیلی....واین مرحومان را به بزرگی خودش ببخشد و بیامرزد انشاا..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد