امروز جمعه است و اینجا چناران است.
من هم همان آدم همیشگی هستم و میهمان بهاء الدین .
اینجا خیلی باد می آید و من می ترسم که خانه بر سرمان خراب شود.
البته شما نگران نشوید چون من از بچگی ترسو بودم بادش خیلی شدید نیست.
اوه اوه اوه.
فکر کنم خدا هم وبلاگ می خواند . چون هنوز پابلیش نشده باد چنان شد که نگو و نپرس.
به هر حال می خواستم بگویم که من و بها در حال بحث و گفتگو در مورد نقش و جایگاه دین در دنیای امروز هستیم. البته برنامه ما با کمی تاخیر در ساعت پنج شروع شد.
اینها هم که شما می بینید از مظاهر و آیات دنیای امروز می باشد . ولی جای دینش کجاست من نمی دانم. لابد خدا این باد را فرستاده که توسط لابی خودش جایگاه دین را در زندگی من استوار و پر معنا سازد. به نقل از روایت های قدیمی از جناب دین.
از اینکه این کلمات نقل و نبات امروزم است خوشحالم چون خیلی هم شیرین نیست.
ساسان
-------
خوب با پسر عمه ات به چه نتیجه ای رسیدید
چکیده ان را بنویس
دو برادر چه حالی با هم می کنید ها !
تا دلت بسوزه
باز هوای داداشت رو داری ها !زبل شدی ها ! دوست شدی ها ! باز بچه خوبی و هوای داداشت رو دری
!
زندگی همینه در دهکده کوچک جهانی داداشها از طریق وبلاگ با هم حرف می زنند