سفر نامه ی داداش صبا

دو هفته ای است که از سفر برگشتیم.
دلم می خواست که یک سفر نامه مفصل می نوشتم ولی همش می گفتم بزار فلان کار تموم بشه و بهمان مسئله حل بشه.
آخر دیدم که داره مسئله بکلی لوس میشه بخاطره همون تصمیم گرفتم این دفعه این یک کارو را انجام بدم . بدون هیچ اما و اگر.
اولااینکه همه گرفتارن. میدونم . مخصوصا جونا و دانشجو ها. رفقا. همه و همه.
ولی خوب خدمتتون عرض کنم بعد از سه سالو و اندی کم بالاخره به سفر راه دور رفتیم .
سیرجان و شهر بابک. عجب شهرهایی هستند. نیم ساعت بعد از رسیدن به سیرجان به یکی از جماعت سیرجونی گفتم که عجب شهره قشنگی دارین. همینجور محض تعارف و اون هم گفت که کجاش قشنگه و من چون هنوز هیج جاشو ندیده بودم. موندم که چی بگم. بهش گفتم حتما قشنگه که من میگم قشنگه وگرنه من که الکی حرف نمی زنم. اون هم تویه دلش گفت اتفاقا خیلی هم الکی حرف می زنی. این از اولین برخورد ما.
بعدش روز بعد تویه برنامه همش تعریف کردن از من و او. همش تعریف کردن. که رنج سفر صد ها کیلومتر را برخودشان هموار کرده اند و به اینجا آمدند. فلان و بهمان. من هم همش تویه دلم می گفتم آره جان عمه ام. خیلی رنج کشیدیم تویه راه. البته قبل از سفر من خیلی رنج کشیده بودم ولی تویه سفر ابدا. بخاطر همین همش خودمو دلداری می دادم که حرفاشون خیلی هم بیراه نیست.
من که از برنامه چیزی نفهمیدم . چون مجبور بودم مطلب سخنرانی ام را آماده کنم.
ساعت ۳ بعد از ظهر نوبتم شد. برای اولین بار با لپ تاپ رفتم پشته تریبون. شروع کردم.
فکر می کردم که مطلب کم می آرم و وسط کار ضایع می شم . که یک دفعه دیدم یک کاغذ برام آوردند که وقت تمامه. تویه برنامه اون روز تنها مطلب من بودم که به وقت اضافی کشیده شد.
البته ناگفته نماند . بخاطر کم نیاوردن از اول مشغول توضیح تمام واضحات بودم. خیلی مسخره.
گاهی وقتاش از مثالای خودمم خندم می گرفت ولی چاره ای نداشتم.
بعدش اون وسط چشمم به یکی چند دفعه افتاد . بدون هیچ نیت و قصدی . چون دیدم که خیلی داره توجه می کنه به مطلب من و خوب بقیه بی خیال بودند. آخر که برنامه تموم شد. دیدم عمدا و قصدا داره رینگشو جابجا می کنه که من خوب ببینم و فکرای بد نکنم. دو سه دفعه مخصوصا . و من هم مثله همیشه نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. ولی چقدر راحت فکر آدمه میزنه چنار.
بعدشم کریم آباد و جوناش. یا علی مدد. از جوانا برای جوونا. بعدشم بپرس تا مثله چی تویه گل گیر کنم. کمی از هویت و تجربه های داخلی و خارجی . خوب شاید برای اونا جالب بود. یکم هم شوخی و مسخره بازی.
فردا صبح سه جایه دیگرو هم همون دور و برا با یه آقا مسعود رفتیم. جالب بود و آموزنده. مرکز ایران و آدمای اشنا . ایرانی و یکمی هم افغانی . اسمای جالب و جایه همه شما خالی.
بعدشم عصری شهره بابک . با مهر آبادش یا به اسمه قدیمش رومنی. از چند تا کله سفیدای اونجا راجع به اسمش سوال کردم. یک بزرگتر به من گفت که اسم اول اینجا روزبه آباد بوده . بعدشم جماعتخونه. اونجا هم مثله شب قبل. یا علی مدد. جوانا کجایین. بیدار شین. زنده شین. بعدشم تبریک و دعوت از همه بچه های اونجا برای اومدن به مشهد.
روز بعد ساعت یک بعد از ظهر مشهد بودیم. و این بود همه ی سفرنامه ی من.
حرفای دیگه هم دارم که دیگه وقتش نیست.
از اینکه مثله همیشه پر حرفی کردم شرمنده.
منتظره دیدن روی ماهتون هستم.
بزارین خدا مواظبتون باشه و برای من هم دعا کنید.
ارادتمند.

ساسان
------

فقط کافیه به موقع یک کم بیشتر تلاش کنی.
 همیشه دعا کنی.
و یادت نره که تو بهترین راهنما رو داری.

مهر

یه وقتیایی همین آدمای آشنای دل رو توی خیابون می بینی ... خودشون رو می زنن به اون راه که تو رو ندیدن! خب؟ چه کاری می شه کرد؟ مثل پلنگ صورتی از جلوشون رد شی که بفهمن؟ نه داداش ... لا اکراه فی السلام! ولی با ما به از آن باش که با خلق جهانی!

مهر