شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
امشب هر کار کردم بیدار نشد. شاید نخواست بیدار بشه. شایدم نتونست تحمل کنه.
منتظرش بودم که برام داستان تعریف کنه. چیزایی که شنیده بود و لی.
آپتین دایی جان. یک وقت از فیلم طوقی یادت نیاد. چیزی دیدی تعریف کن. من تحملش رو دارم اگه تو داشته باشی.