سلام تازه

سلام به همه بچه های خوب ویلاگ.خیلی خوشحالم که روز به روز داره به تعداد آشناهای دل اضافه می شه.این یعنی یه افتخار،یعنی اینکه ما داریم به هم نزدیک و نزدیک تر می شیم.اونقدر نزدیک که می تونیم همدیگرو ببینیم،اما اینبار نه عیبای همو،بلکه داریم دلای همو می بینیم.می خوایم غمای هم و شادیهای همو ببینیم و با هم شریک بشیم.داریم کم کم یاد می گیریم که حس همو اونجوری که هست درک کنیم و به باورهای هم احترام بگذاریم.دیگه فرقی نمی کنه از کجا باشیم،توی مشهد باشیم یا تهران یا کرمان و یا هر جای دیگه از این کره خاکی.مهم اینه که با همیم و از این با هم بودن لذت می بریم.همه چی داره خوب پیش می ره.چون همه با همیم.امیدوارم که روز به روز به تعداد بچه ها اضافه بشه تا دردامون کم بشه،تا شریک غمامون بیشتر بشه و تحملش آسون تر و تا روزای قشنگمون قشنگتر بشه و با دوام تر.
امیدوارم که یه روز همه بچه های وبلاگ دور هم جمع بشن و از نزدیک همو ببینن.
من منتظر نوشته های همه هستم و از خط به خط اون لذت می برم چون از ته دل بر می آد و همش قابل فهمه.از اونایی که یه زمان می نوشتن و حالا به هر دلیلی نمی نویسن می خوام که به خاطر هممون بازم شروع کنن.من میرم اما بازم می آم مثل همه شما...

احسان

می دانی؟؟؟

می دانی می دانی ؟
چطور می توان از مهر  گریه  ساخت ؟
می دانی
 چطور می توان بغض سایه ها را شکست؟
می دانی
اگر رو به آفتاب بایستی هیچ سایه ای نخواهی داشت ؟

تو هیچ نمی دانی!

شادی

مامانی بغلم کن !

مامانی بسه دیگه خسته شدم ! چقدر راه می ریم ؟ پس دیگه بغلم کن والا ...
والا  همین جا می شینم  ؛ شایدم تو شلوارم جیش کنم !
یا اونقدر جیق بزنم که همه از خواب بیدار شن ها!!

مامانی....

مانا کوچولو