امشب وقتی که اومدم خونه دیدم که یه کدوی قلقله زن اومده خونه . بهش گفتم که کدوی قلقله زن ندیدی یه خانوم خوش تیپ با ابروهای کمونی و موهای رنگ کرده ی مشکی با پنجاه سال سن !؟
گفت والا ندیدم بلا ندیدم .
ولی خوب من دیدمش . همون نزدیکی ها بود . کاش شما هم می بودین و می دیدین .
امروز از سره صبح همش کخ نوشتن تویه وجودم بود.
و منتظر یک وقت خالی خالی بودم. که دست نداد.
ولی کارهای امروز به نحو احسن انجام شده بود و فقط دل تنگی ها و رنجش های یک دوست مریخی خوب منو فکری کرد.
ولی از این چند وقت بگم. صبح ها زود بیدار می شدم . تقریبا هر دو روز یکبار دور پارک را یکدور کامل می زدم. از سره صبح تا نصفه شب هم کار می کردیم و حالم خوب خوب بود.
تا به امروز که برنامه ی کتابا تموم شد تقریبا سرم خلوت تر شد.
ولی هر روز گلایه های جاوید رو می خوندم و منتظره اومدم پریسا و خسرو بودم.
دیگه اینکه هیچ کدوم از بچه های آشنای دل برخورد نکردم. البته بیشتر منظورم آشنا های دل بلاگی است. نه احسان. نه مهر . نه شادی و نه ندا. هیچ تلاشی هم برای این منظور نکردم.
ولی خوب حاجی مرتضی از سره خدمت اومده بود و خوب خوشبختانه هنوز هم اون معرفت قدیمی را داشت. دو باری اومد.
اما امشب.
من که هیچ وقت انتظار هیچ چیز با ارزشی رو تویه آفلاین های یاهو مسنجرم نداشتم . دو تا خبر خواندم . خیلی مهم. یک خبر خوب و یک خبر بد. البته من مطمئنم که اون خبر بد بزودی اثرش رو از دست میده. یعنی تبدیل به خوب میشه.
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر با پای سرو کوهی دام.
من از یادت نمی کاهم. ترا چشم در راهم شبان هنگام.
این شعر رو هم وقتی که خیلی جوون بودیم فکر می کردم که خودم سرودم. بعد فهمیدم که یکی دیگه حال داده و ما هم حول کردیم از بر شدیم.
دیگر عرضی نیست جز دوری شما.
ساسان
--------