امشب وقتی که اومدم خونه دیدم که یه کدوی قلقله زن اومده خونه . بهش گفتم که کدوی قلقله زن ندیدی یه خانوم خوش تیپ با ابروهای کمونی و موهای رنگ کرده ی مشکی با پنجاه سال سن !؟
گفت والا ندیدم بلا ندیدم .
ولی خوب من دیدمش . همون نزدیکی ها بود . کاش شما هم می بودین و می دیدین .

بیوگرافی یک ؛ بازم مدرسم دیر شد.؛

دیشب . من و بازم مدرسه ام دیر شد.
وقتی بدو بدو رفتم. پله ها رو طی کردم. با هیچکی احوال پرسی نکردم و بعد دیدم که موکی مثله دفعه قبل می گفت :
.........................که در بیست و چهار ساعت یک ساعت وقت خود را ..............................
و بازم مثله دفعه قبل فهمیدم که منظورش با منه.
وقتی نشستم . صد تا سر برگشت طرفم. و وقتی بلند شدم هزار تا چشم به من گفتند که امشب اسمتو خوندند و نبودی.
بین این نشست و برخاست همه ثانیه هایی رو که می تونستم از دست ندم و دادم رو شمردم. اول از همه اون ۴ ضربدر ۳۶۰۰ ثانیه ای که صبح به خاطر سردی خونه زیر پتو اسیر کردم.
بعد خونه قیوم و ماجرای گریه کردنا و بعدشم دفتر و بعدشم آرایشگاه و خواهش تمنا که هر چه زودتر بهتر . ولی نتیجه چی.
هیچی.
فقط مثله همیشه یادم اومد که مدرسه امیرکبیر و فاصله ۲۵ ثانیه ای تا خانه. و این توجیهی بود که همیشه برای خودم می آوردم.
و مثله همیشه می دونستم که همش نمی تونه درست باشه. فقط یک مسکنه کوتاه مدت برای همون فاصله نشستن و بلند شدن.
و امشب که خاری در گلو داشتم. با آنکه اصلا فکر نکردم صدام لرز داشته باشه و بازم هر کی منو دید به من گفت که از چی ترسیدی که اینجوری بود. اصلا غیر قابل باور بود و من هر دفعه بیشتر تعجب کردم . بدون اینکه زحمت اینو به خودم بدم که حرفه اونا رو باور کنم.
دیگه حرفی نیست. اصلا. فقط دو کلمه .....

شاد باش. دوست من. تو امکان انتخاب داری .میتوانی بنشینی و شکایت کنی. یا برخیزی و به وجد آیی. میتوانی زندگی خود را با داوری و سرزنش تباه کنی و یا بخشودن را بیاموزی و بفهمی که ما جملگی یکی هستیم.

ارادتمند همیشگی
ساسان
--------

امشب

امروز از سره صبح همش کخ نوشتن تویه وجودم بود.
و منتظر یک وقت خالی خالی بودم. که دست نداد.
ولی کارهای امروز به نحو احسن انجام شده بود و فقط دل تنگی ها و رنجش های یک دوست مریخی خوب منو فکری کرد.
ولی از این چند وقت بگم. صبح ها زود بیدار می شدم . تقریبا هر دو روز یکبار دور پارک را یکدور کامل می زدم.  از سره صبح تا نصفه شب هم کار می کردیم و حالم خوب خوب بود.
تا به امروز که برنامه ی کتابا تموم شد تقریبا سرم خلوت تر شد.
ولی هر روز گلایه های جاوید رو می خوندم و منتظره اومدم پریسا و خسرو بودم.
دیگه اینکه هیچ کدوم از بچه های آشنای دل برخورد نکردم. البته بیشتر منظورم آشنا های دل بلاگی است. نه احسان. نه مهر . نه شادی و نه ندا. هیچ تلاشی هم برای این منظور نکردم.

ولی خوب حاجی مرتضی از سره خدمت اومده بود و خوب خوشبختانه هنوز هم اون معرفت قدیمی را داشت. دو باری اومد.

اما امشب.
من که هیچ وقت انتظار هیچ چیز با ارزشی رو تویه آفلاین های یاهو مسنجرم نداشتم . دو تا خبر خواندم . خیلی مهم. یک خبر خوب و یک خبر بد. البته من مطمئنم که اون خبر بد بزودی اثرش رو از دست میده. یعنی تبدیل به خوب میشه.
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر با پای سرو کوهی دام.
من از یادت نمی کاهم. ترا چشم در راهم شبان هنگام.

این شعر رو هم وقتی که خیلی جوون بودیم فکر می کردم که خودم سرودم. بعد فهمیدم که یکی دیگه حال داده و ما هم حول کردیم از بر شدیم.

دیگر عرضی نیست جز دوری شما.

ساسان
--------