یک سال و سه روز گذشت

چرا حتما باید سلام کنم.

از یک داستان خیلی قدیمی یکی رفت تویه یه چاه دنباله قنده ی پنبه ی خودش می گشت که یک دیو اونجا دید، بعد که سلام کرد ، دیوه گفت چون سلام کردی نمی خورمت و گرنه یک لقمه چپم می کردم.

آخه شما که دیو نیستین، پس سلام نمی کنم.

یک دو روزی میشه که اینجوریم. دیشبم خیلی سخت خوابم برد، از امشب خدا بخیر کنه.
هر شب علی تا صبح کلی برات لینکو شعارو پی ام های گاه دست اول از این جور چیزا می فرستاد، اما امشب اونم خوابیده فکر کنم.

راستی از چی یک سال و سه روز گذشت؟ ها . نمی گم. چه اهمیتی داره. آخه تو خودت خیلی خوشحالی فکر می کنی که خیلی مهمه. ولی چقدر سخت و آسون گذشت، باورت میشه؟

دیگه هیشکی از هیشکی خبر نداره. منم هم. ولی دلم برای بعضی ها تنگیده.
نوستالژی بازی نمی خوام در بیارم ولی واقعا یاد باد آن روزگاران یاد باد.

راستی کی می دونه سی سلمنت چیه؟
اونایی که خیلی تویه مکاتب ادبی غور میکن و چرخ می زنند؟
اگه اینو گفتین میدونم که خیلی مردین، شایدم مرد نیستین.
امشب یک وبلاگم از خشک دیدم، ولی حیف که اسم نویسندش مشخص نبود زیر پستاش.
ولی خوب زود در اومد، یه بلاگ ورد پرسی.

زت زیاد
به قول یک سیدی، منظورم دانه نیست ها. خیلی بزرگتر ه از یک دانه است.
باقی بقایتان
جانمان هم فدای هم
همه برای یکی، یکی برای همه
راستی کی ها سربازی رو دو در کردن؟

پ ن : من متخصص حرف جدید آوردن پس از میل به خداحافظی ام.