خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

به گنجی که امیدوارم بماند:

کسی باور نخواهد کرد
_ اما من، به چشم خویش می بینم
که مردی – پیش چشم خلق – بی فریاد، می میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه در قلبش فروتابیده شمشیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری.

لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
_ اما من، به چشم خویش می بینم:
به آن تندی، که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی، که می سوزد تن آئینه در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد!
بسان قلعه ای فرسوده
_ کز طاق و رواقش خشت می بارد،
فرو می پاشد از هم
در سکوت مرگ
بی فریاد!

چنین مرگی که دارد یاد؟
کسی آیا نشان از آن تواند داد؟

نمی دانم،
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند در این جانهای تنگ و تار
چه می بیند در این دلهای ناهموار
چه می بیند در این شبهای وحشت بار
نمی دانم.

ببینیدش!
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمعِ تند سوزِ اشک تا گردن، زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد.  (فریدون مشیری)
 
افسون

خانه دوست کجاست

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پر های صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر برون می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد

در صمیمیت سیال فضا

خش خشی می شنوی

کودکی میبینی

رفته از کاج بلندی بالا

جوجه بردارد از لانه نور

و از او میپرسی

خانه دوست کجاست

سهراب سپهری
....................................
salim