کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ؛ تنها نشته ام .
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار
اوج خودم را گم کرده ام .
می ترسم ؛ از لحظه بعد و از این پنجره ای که به روی
احساسم گشوده شد.
سهراب
من نمی دانم چرا می گويند اسب حيوان قشنگيست؟کبوتر زيباست و چرا در قفس هيچ کسی کرکس نيست؟
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد.
بسيار زيبا و جالب بود و ممنون از کارتان