امروز عصر با بچه ها رفتیم ناهید رو راهیش کنیم ؛ خیلی خوشحال بود اما هی وانمود میکرد
که دلش برای ما تنگ می شه و ... !!!! کلی سر به سرش گذاشتیم که سال دیگه این موقع ما رو نمی شناسه و سعی می کنه با لهجه غلیظ آلمانی فارسی حرف بزنه !
براش آرزوی موفقیت می کنم .
از اول سال این چهارمین دوستیه که می رم بدرقش ؛ دیگه برام رفتن آدما عادی تر از بودنشونه !
شادی
باید امشب بروم
و چمدانم را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بر دارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست.
رو به آن وسعت .....
چه کسی بود صدا زد ناهید...
پس بلاخره دوره خوشی هادی تمام شد اما به هر حالت به هر دوشون تبریک می گم.
ناهید هم رفت . باید هم می رفت . هر کسی باید جایی باشه که دلش اونجاست. ولی ما رو هم نباید فراموش کنه. اما اگه فراموش کنه چی میشه..... تا اینجا یک سوال.....
و شادی تو هم باید بری. کجاشو نمی دونم ولی فقط میدونم که دلت اینجا نیست. من موقعی که دوران آموزشی سربازی مو می گذروندم هر روزشو میشمردم. در یک ماه ۳۰ بار.
ولی تو خوش شانس تری که در یک سال فقط چهار بار شمردی.
و اما تو سلیمان. راستشو بگو وقتی که تو رفتی دوره خوشی کی رو تموم کردی. و سوال دومی که هم جواب سوال اول است اینکه الان باید به تو و کی تبریک بگیم. و اما بهت یادآوری می کنم که راستشی بگی.
نمی دونم چرا از طرز نوشتن شادی یه هو دلم گرفت ولی به هر حال امیدوارم ناهید هم مثل باقی بچه ها اونجا بتونه زندگی بهتری داشته باشه .