Midnight sun


مشتی از غرغرم٬ اندکی تاریکی.
بی اعتمادی٬
عصبانیت.
چه زندگی .....ی.
- اینا روی دیواری که هر روز از کنارش رد می شم نوشته اند. هر روز می خونم. هر روز بعد از خوندنش تصمیم می گیرم دوباره نخونم. ولی فرداش بازم می خونم.

مهر
نظرات 2 + ارسال نظر
ساسان دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:50 ب.ظ

مهرداد عزیزم . زندگی ما همینه. اکثرمون. پس دیگه نمی خواد که تصمیم بگیری که نخونیش. چون بهتر است که آدم با واقعیات زندگی کنار بیاد. به کمک همدیگه.
مهرت فروزان و ابدی بادا.

ندا سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام
تمام دیوارای شهر پره از این جور چیزا . ولی دلیلی برای این نیست که تو نخونیش یا نخوای ببینیش. من توی دبیرستانی بودم که هر روز یک آمبولانس مخصوص حمل جنازه از جلوش رد می شد و من می دیدمش . یه زمانی کلی ناراحت می شدم ولی بعد دیدم که همه ی این چیزا جزئی از همین زندگیه شاید برای ما خوشایند نباشه ولی کاریش نیم شه کرد و فقط باید دیدمونو عوض کنیم. می تونی یه جور دیگه بهش نگاه کنی یه چیز دیگه ببینی یا شاید همچین چیزی . شاید خیلی سخت باشه ولی امکان پذیره .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد