کتاب کهنه و خاک گرفته ای رو از روی طاقچه برداشت،لحظه ای آیینه و شمعدون روزهای روشناییش چشاشو خیره کرد.توی دلش یه درد سخت احساس کرد. یه زخم کهنه ای که گذشت روزگار هم اونو مرهم نبخشیده بود. با دم سرد و آزرده خودش به روی کتاب دمید تا مگر غبار غربت اونو پاک کنه،نیتی از ته دل و بعد کتاب رو آروم باز کرد،با صدای لرزون و غم گرفته اینطور خوند:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
انگار که جواب همه سوالها و شکوه هاشو شنیده بود،کتاب رو بست و فنجون قهوه رو با دستای سرد و خسته برداشت و سرکشید.از پنجره به بیرون نگاهی انداخت،سپیده زده بود،بازم یه صبح دیگه از راه رسیده بود.یعنی یه طلوع دیگه و یه آزمایش دیگه...
آدمک
آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور نصیحت از من بشنو
باد است هر آنچه گفته اند ای ساقی
باقی بقایت
سلیمان عزیز.
این ملت بدون تئوریسین باده خور های قهاری هستند.
و بقول رفیقی باید با می عشق بازی کرد. تو هم آن رفیق را میشناسی و البته رفاقت شما صد چندان بیشتر است.
در ضمن بر اثر جد و جهد های بسیار از مقام نبوت به مقام علی اللهی ارتقاء درجه پیدا کردی.
مواظب خودت باش. خیلی زیاد. که کوچه های ادمونتون و باربی های اونجا سر می شکند دیوارش.
این آدمک ما هم کمی خسته به نظر می رسه . اینطور نیست ؟ فکر می کنید باید چی کار کرد ؟ من فکر می کنم از خستگی زیاد می خواد بره . بره اونجایی که دیگه اونایی رو که می شناسه نبینه . نمی دونم دلیلش چیه ...
این آدمک بیش از اونکه خسته باشه دیگران رو خسته کرده.شاید می خواد بره جایی که بقیه اونو نبینن و از دیدن اون و کاراش رنج نکشن...