باغچه ها رنگ و رویشان رفته
و عشق
متعفن ترین کلمه دوران ماست ...
آدمها بین آنچه می دانند و
آنچه تجربه نکرده اند
آنچه می خواهند بدانند و
آنچه به فراموشی سپرده اند
سرگردانند .
بوی گند فاضلاب دنیای آزاد
به باغ ها خوشبوی محدودیت ها
برتری دارد و این
اوج تسلیم برای آزادی است
آزادی بودن
آزادن انتخاب کردن
آزادی هم آغوشی های مکرر...
و آزادی پشت کردن به
همه بایدها!
شادی
... خب٬ حالا این آزادی بهتره یا آیین مذهب من؟؟؟
توی این قرن آهن و پولاد همگی به جای تن دادن به معنای آزادی اول هویت ملی و مذهبی مون رو از دست دادیم و بعد هم وجدان بیدار آزاداندیشی رو .رو این اصل هر چیزی رو هر چند کثافت به عنوان اصول آزادی پذیرفته ایم .
در پذیرفتن آزادی یه نوع بی اراده بودن مستتره که همون آزادی رو بی ارزش می کنه.مگه می شه آدم در بند آزادی باشه و آزاد باشه؟!آدم وقتی آزاد می شه که از آزادی هم آزاد بشه.یعنی بجایی برسه که خودش آزادیشو محدود کنه.اما چطور می شه که آدم به این مهم برسه؟
من فکر می کنم تنها راهش عشقه و بس.این عشقه که می تونه به آزادی بها بده.آدم عاشق در اوج آزادی باز هم در بند عشقه و این یعنی صعود،یعنی آزادی.پس اون چیزی که ما همیشه و به اشتباه اونو آزادی خطاب می کنیم اسارتیه که هر کس تا زمان رسیدن به مرحله عشق در خودش بوجود میاره.
به قول شاعری که همتون می شناسینش:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آیینه سازد سکندری داند
به امید آزاد شدن از بند آزادی