من حقیقت مجرد را نمی شناسم اما در برابر جهلم به خاک می افتم و پاداش و فخرم را در آن می یابم.
میان خیال و ادراک آدمی فاصله ای است که جز اشتیاق او چیز دیگری نمی تواند آن را طی کند.
بهشت آنجا است. پشت آن در . در اتاق مجاور.
اما من کلید در را گم کرده ام.
شاید هم در قفل دری دیگر نهادم !
تو نابینا هستی و من گنگ و لالم.
پس دستهایت را در دست های من بگذار تا یکدیگر را بهتر دریابیم
ارزش آدمی به آنچه بدان می رسد نیست
بلکه در آرزوی رسیدن به آن است.
برخی از ما همچون گوهر و بعضی مانند برگ.
پس اگر سیاهی برخی از ما نبود.
سفیدی ناشنوا می ماند.
و اگر سفیدی بعضی از ما نبود.
سیاهی نابینا می ماند.
جبران
------
سلام خوبی متن خوبی بود دوست داشتی یه سر به من و ویدا بزن من و ویدا از عشق می نویسیم یه روانشناسی هم نوشتم بیا بخونش دوست داشتی نظر بده ممنون