امشب مثله همه شبهای دیگه رفتم جماعتخانه.
ولی مثله همه شبهای دیگه ادامه پیدا نکرد.
قتی رفتم دستشویی یاده دستشویی های عمومی بیرون افتادم. مخصوصا تویه پارکها و رستورانهای تو راهی
که یک بوی ترکیبی از .....و سیگار فضای اونجا رو پر کرده.
اون قسمت سیگارش ماله دوده خود سیگار نیست. بلکه ماله تنفس آدمهای سیگاری است.
این بود که نفهمیدم که دعا کی شروع شد و کی تموم شد.
این بود که نفهمیدم بعدش چی گفتم و با کی صحبت کردم.
این بود که دارم اینها را می نویسم.
و از آن بدتر این است که نمی دانم که دگر چه باید بنویسم.
ولی افسون جان.
ما همه بیداریم. چشمها فراخ باز و گوشها همه شنوایی و دستها همه لمس.
فقط مسخیم. دهانهامان جز به خوش آیند ثانیه ای بعد باز نمی شود.
و این است داستان من و خواهران و برادرانم
ساسان
--------.
نمی دونم چی بگم شاید ده تا نظر من هم نوشتم و پاکشون کردم . گاهی سکوت بلند ترین فریاد است .