اصلا حال و حوصله فلسفه بافی های احمقانه را ندارم.
هیچ دلیل خاصی برای نگفتن وجود ندارد. خدا را شکر می کنم برای همه اون چیز هایی که بمن نداده است.
و از او می خوام که همه اون چیزهایی را که باید بده را به موقع بده و همه اون چیزایی را که باید ازم بگیره به موقع بگیره.
امشب یکمی خندیدم و شنیدم. شاید احمق باشم که قبل از شنیدم خندیدم.
ولی من موقع خندیدن شنیدم.
دیشب کمی صحبت کردم، فقط یکمی . خیلی بیشتر میشد.
ولی خوب ماه قاطی کرد یکمی. گفت الان من میرم و شما هنوز اینجایین.
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درا پروانه شو پروانه شو
من هنوز خوابم تا صبح به بویی و شایدم به مویی و شایدم به سویی و شایدم با همه شان بیدارشم.
آره خودشه .
فقط بگم که صبح منتظرتم. و یادت باشه که خدا خودشو پشته تو قایم کرده و لی من میبنمش. بش بگو ایی فیلماشو در نیاره. باشه من صبح منتظرتم.
ساسان جان تو یک وقتهایی موضوعات خوبی مطرح می کردی
حالا نمی دونم چی شده که از اون حال و هوا افتادی (: دوست دارم باز هم از اخبار و اطلاعات و خاطرات روز گذشته ات بنویسی و ما را مستفیض نمایی چون اینجوری احساس می کنم دیروزت با امروز و امروزت با فردات فرقی نداره
سلام عمو ساسان
خوبه آدم که نشنیده بخنده
ولی خوب من که آرزو می کنم همیشه بخندی و همیشه به آنچه که مراد دلته برسی
واسه همه و خودم هم همین دعا رو میکنم
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
اوه چه باحال بابا
کجایید ای شهیدان خدایی
خدایی که من دیگه خجالت میککشم چیزی بنویسم
ساسان جان تو یه زمانی آدم بودی؟ چی شد؟ چه شد آن مرغ رهانیده شده را؟
بی مزه ! تند باش وبلاگ رو به روزش کن !!!!