الو الو من جو جو ام.

میگن که برای نوشتن باید حال داشت.
و باز هم مثله همیشه من میخوام بشینم یک ساعت راجع به اینکه چرا حال نداشتم و چرا حال دارم حرف بزنم.
ولی واقعیتش رو بگم. امشب فقط بخاطر این اینجام که دیگه داشت حالم از این صفحه آشنای دل بهم می خورد.
آشنای دله تکراری.
گفتم بزار یک چیز هر چند .... بنویسم که حداقل بتونم نفس بکشم .

احساس می کنم که یکخورده سنگین شدم یا شدیم.
محیط آشنای دل. یا حرفای ما.

یا من . خیلی دارم با اعداد و ارقام کار می کنم دیگه دماغم مثله قدیم تویه توهمات نیست.
اگرچه قدیم ها تنها شاخص خودم رو نسبت به بقیه نویسندگان آشنای دل این می دونستم که من کامپیوتریم و منطقم هم باینری. پس شعر و ادب و احساس تویه کار من جا نداره.
ولی بد از بدتر بسیار است و الان که خیلی هم سعی می کنم تویه محیط کارم حرفه ای تر عمل کنم.
دقیقا شدم مثله یک روبوت .
صبح بیدار شه.
شب بخوابه.
با یک برنامه تعریف شده کار کنه .

هیچی به هیچی.
و هر روز هم سعی کنه که از دیروز حرفه ای تر عمل کنه.
چون بخاطر اینکه غیر حرفه ای بود از کارش بیرون انداختنش.
یا هر دلیل دیگه که خودشون می دونند.
هم موقع یکمی بیشتر تویه محیط کارم پایین می مونم حالم بهم می خوره.
همش از رنجش هام یادم میاد و دغدغه هایی که الان بی پدر و مادر شدن.
آدمایی که فقط میان و میرن.
و خیلی چیزهای دیگه.
پس خودم به خودم حق میدم که تنها مفر جدیدم رو سفت بچسبم و سعی کنم که هر روز هم بیشتر بچسبمش.
یعنی اینکه حرفه ای تر بشم.
فور اگزمپل.
بخاطر همینه که ده دفعه وارد می کنم لایف استارتز هییر.
بعد 29 سال زندگی هنوز دنبال اول زندگی باید بگردم.
پس کی به آخرش می رسم. نمی دونم.

می خواستم جریان سفر تهرانم رو بنویسم.
سفر های تهران.
جریان اینکه یک تهرانی بدبخت سر من خوشبخت را کلا ه گذاشت . اما با بهترین روش های مهندسی اجتماعی.
روش هایی که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه تویه دنیا چند نفر رو بدبخت می کنه و شاید هم خوشبخت.
می خواستم از این بنویسم که تویه هواپیمای چارتر که کارته پروازمو بخاطر اینکه دیر رسیده بودم به کسی دیگه ای داده بودن چطور تویه فرست کلاس نشستم . با اون صندلهای سیاه و موهای پریشان و چشمهای خسته.
می خواستم از افق بنویسم که هر چی می کشیدیش تموم نمی شد و چطور مثله یک شمشیر آسمان و زمین رو قاچ کرده بود و چقدر هم خون ریخته بود.
می خواستم از اون کسی بنویسم که می ترسید به چشمهای بقیه نیگاه کنه. چون وارد گناه می شد.
می خواستم از خوشخیالی هام بنویسم و اینکه هنوزم خوشخیالم و هیچ وقت هم بد خیال نمی شم.
بقوله افسون نماندش هیچ جز هوس قمار دیگر.
و دیگه از هیچ کدام از اینها نمی نویسم.
قول میدم.
در ضمن امشب عروسی کیانا بودو محمد. شب قبلش بود. و من با هالا و زینا رفته بودیم طرقبه.
بعدش شهرزاد رو دیدم که اصلا منو ندید.
تاکید می کنم اصلا.
من خجالت می کشم. تو خجالت می کشی. ما خجالت می کشیم.
اوووه چه همه خجالتی با غیرت.
همینقدر می خواستم بگم که من هستم.
البته ناچارم که اسمم رو بنویسم چون که بعد تو فکر می کنی که تو هستی و ما فکر می کنیم که ما هستیم.
اما من هستم.
ساسان
---------

 خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

به گنجی که امیدوارم بماند:

کسی باور نخواهد کرد
_ اما من، به چشم خویش می بینم
که مردی – پیش چشم خلق – بی فریاد، می میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه در قلبش فروتابیده شمشیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری.

لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
_ اما من، به چشم خویش می بینم:
به آن تندی، که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی، که می سوزد تن آئینه در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد!
بسان قلعه ای فرسوده
_ کز طاق و رواقش خشت می بارد،
فرو می پاشد از هم
در سکوت مرگ
بی فریاد!

چنین مرگی که دارد یاد؟
کسی آیا نشان از آن تواند داد؟

نمی دانم،
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند در این جانهای تنگ و تار
چه می بیند در این دلهای ناهموار
چه می بیند در این شبهای وحشت بار
نمی دانم.

ببینیدش!
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمعِ تند سوزِ اشک تا گردن، زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد.  (فریدون مشیری)
 
افسون

خانه دوست کجاست

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پر های صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر برون می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد

در صمیمیت سیال فضا

خش خشی می شنوی

کودکی میبینی

رفته از کاج بلندی بالا

جوجه بردارد از لانه نور

و از او میپرسی

خانه دوست کجاست

سهراب سپهری
....................................
salim