تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی...

 

     هفته ی خوبی نداشتم.امتحان میان ترم فرانسه که از اول هفته بد جوری حالم رو گرفته بود، بس نبود که کیف جیبیم رو هم زدن. گواهینامه، کارت دانشجویی و چند تا کارت دیگه هم توش بود. خوشبختانه بعد از دو روز پیدا شد. البته بدون پول! از اون دزدای مسلمون بود!!

نمی دونم چرا امسال از اولش مزخرف شروع شد. چند انسان شریف و نازنین رو از دست دادیم.اول از همه ودرست در تعطیلات عید، آیت الله آشتیانی؛ بعدش پاپ و آخر سر هم شاهرخ مسکوب. خدایشان بیامرزد.

این هفته که ژوزفینا(کامپیوترم)هم شده بود قوز بالا قوز.نمی دونم چش شده بود که اینترنت و ورد و ویندوز و همه رو انداخته بود به جون هم-- یه پست نسبتا طولانی رو تقریبا سه بار تایپ کردم، ولی نشد پابلیشش کنم. بعدشم که دیدم زمانش گذشته و کلا بی خیالش شدم.

چهارشنبه بعد از ظهر از دانشگاه  بر گشته بودم خونه. تنها بودم. بچه ها کلاس بودن، مامان- بابا هم جماعتخونه. مامان آب وبرق؛ بابا هم مرکزی(به تعبیر درست تر جماعتخانه ی کوهسنگی) وایترب و از اونجور جاهای خوب خوب. خلاصه تنهایی می تونستم هرغلطی که دلم می خواست بکنم. ترجیح دادم جلوی ژوزفینا ولو بشم وبه یه موسیقی ملایم گوش کنم. یادم نیست چی بود فقط مطلعش!!! این بود:            

 She loves me not.                                                                         

 در همین اثنا یه دفعه تلفن اتاقم زنگ زد. زنگ هم که نیست، دیوارای خونه رو می لرزونه!هر دفعه که زنگ می زنه، خانوادگی تا آستانه ی سنگکوب میریم. دستم رو بلند کردم وبه اولین چیزی که خورد، برشداشتم. گوشی تلفن بود.

دوستی بود قدیمی. یار غار و رفیق شبانه های رندی و... شبهای سر به شانه ی هم گذاشتن و تا سحر گریستن وشعر خواندن...و ازاین جور کارهای خوب و بهداشتی!!! خبر خوشی داد. یک نسخه از آخرین چاپ رمان سمفونی مردگان گیرش اومده بود. با طرح روی جلد جدید و ژیگول و مامان! این رمان شاهکار عباس خان   Fall in loveمعروفیه که خیلی

خودش و همتای آمریکاییش ویلیام فاکنرم.

از اولین باری که این رمان رو در دوران دبیرستان خوندم، تا حالا چندین بار بهش مجددا رجوع کردم.عمدتا بخاطر شعر زیباش. شعری عاشقانه اما حماسی که تقدیمش میکنم به همه ی آشنایان دل:

                                                                                                                       

خون گدایی همچو من رسمی زحلاج است وبس

زنجیر عشق سلسله ماند به پا تا پای دار

 
ای ابر عشق دردمند،ای دختر قداره بند

من تار تو زخمی بزن،امشب بیا بر من ببار

 

لب بسته ام از هجر تو مردی زخیل مردگان

هم برزخ این روزگار هم ترس از پایان کار

 

دردا که دل در ماتم است کی می تواند از فراق

بگریزد از این آشیان تا کی بماند روزه دار

 

بلبل چه می داند که بربام کدام آید فرود

آزاده و عاری زشب، پنداردت آزادگار

 

آیم چو چنگ اندر خروش چون زخم بر من می زنند

این مردمان رنگ رنگ، این دشمنان نابکار

 

امشب نگار سرکشم دزدیده قلب آتشم

آتشفشان خامشم، تصویر سرد کوهسار


ای وای بر سوته دلان وعاشقان بی نشان

متروکه های بین راه ویرانه های شادخوار

 

آتش زنید بر خانه ام این جسم را بی جان کنید

خاکسترم بر باده ها، تندیس من مردانه وار

 

پرچم نشان یادها ، هم بر فراز بام ها

فرسوده در ایام ها، عشق نهان یادگار

 

                                             سورئالیست.              

                                                   

 

همه چیز با عشق ممکن است.

امشب بر خلاف همیشه که بعد از دعای دوم می رسیدم جماعتخانه، زودتر رفتم.

دلیلشم نمی دونم. فقط می دونم که زیادی از کار خسته شده بودم. رفتم پیشت سر مدیر جدید ایترب نشستم.

موکی فرمان به اینگلیسی خوندش و خوب ما هم استفاده چند جانبه بردیم.

بعدش بود که خانم مارس یا همان ذهره رو فراخوندند که مقالشو بخونه.

مقاله که نه . معرفی کتاب.

اول که از همه اجازه می گیرند که مطلب رو شروع کنند، یاد فیلم خانه عروسک افتادم با اون حرکات بریکش.
البته اینجا حرکات برک نبودند کلمات بودند.

ولی از اون مهمتر .
همه چیز با عشق ممکن است.

گمشده سده بیستم و بیست و یکم.

و چقدر زیبا بود . چیز هایی که آدم میشه بهشون عشق ورزید . پدر و مادر و فرزند و همکار و دوست و رئیس و همسایه و همه و همه.
و از همه مهمتر عشق ورزیدن آدم با خودش و آشتی کردن با خودش.


و با این عشق از چه چیزهایی که چلوگیری نمیشود. سوء استفاده های جسمی و عاطفی و قتل و دزدی و فحشا و ترس و نگرانی و اظطراب و دلهره و خیلی چیز های دیگر.

و در آخر هم که با چند توصیه بسیار زیبا خانم مارس همه ی ما را مستفیض کردند.

البته اسم دقیق کتاب و نویسندگان و مترجم و فصول آون رو یادم نیستم که در صورت تمایل می توانید به شخص شخیص ذهره مراجعه کنید و بپرسید.

ولی فقط می خواستم بگم که عشق چیز خوبیه. در عین حالیکه ما ها سخت باورش می کنیم.

بشرطی که عشق را از عشق سلطه جو به عشق رها گر ارتقاش بدیم و از در زدن اون نترسیم.

بشرطی که عشق را در ذره ذره وجودمان داشته باشیم و نه فقط در سر زبانمان .
شرطها را زیاد نمی کنم که از عشق نترسیم و با عشق بسازیم.

بخاطر همین عشق اجازه بدین که از خیلی از دوستایه قدیمی که الان کمتر اجازه میدن که ما عشقمون را نثارشون کنیم . اسم ببرم.
اول ا ز همه . شادی عزیز. که انشاء الله این هفته می بینمش.
بعد . مهرداد که الان چند وقتیه که سخت برای خودش می لاگد. البته نه اینکه قبلا نمی لاگید و آسان می لاگید.
بعد آدمک. که با نوشته هایش کلی همه را به فکر فرو می برد و تصورات غلط من را که حداقل اصلاح کرد و الان هم احتمالا برای بالا بردن پرچم ایران در بیرجند باشد.

ندا ی عزیز که قبلا خیلی بیشتر حرف می زد ولی الان فقط دارد فکر می کند.
می دانم که اگر بخواهد حرف بزند . خیلی حرفها دارد که بزند. بشرطی که آدم کوچولو ها را هم تحویل بگیرد .
البته این لیست طولانی تر از این حرفاست. ولی بقیه را می گذارم برای بعد.


من منتظر افسون هستم با وردهایش.
باقی بقایتان .
ساسان
-------

سلام

                                                                                                                            سلامی چو بوی خوش آشنایی

 

من  مازیار مرادیان 20  ساله از مشهد، دانشجوی رشته زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه خیام هستم. بسیار خوشحالم از این که این امکان فراهم شد تا بتونم با این وبلا گ و دوستان خوبی مثل شماها آشنا بشم.حضورتون عرض کنم که اگر چه دیرگاهیست تقریباُ کاری غیر از وبلا گ گردی همراه با لینکینگ پارک گوش کردن ندارم، اما تا همین 15 روز پیش، روحمم از وجود همچین وبلاگی خبر نداشت!! از این جالبتر اینکه تا همین دو سه روزپیش اصلاُ  آدرس درست وبلاگ رو هم حتی نداشتم!! حیرتا! شگفتا!


 
بگذریم. اولین کاری که بعد از ورود به این وبلاگ کردم این بود که ظرف یکی دو روز بیشتر آرشیو سایت رو خوندم وحسابی محظوظ شدم. بعدش هم که لطف چراغدار این خانقاه (وبلاگ) نصیب ما شد و الان هم که با جان و جهانم در خدمت شما خوبان هستم.

 

 حقیقتشو بخواین این روزها عجیب نیاز دارم به نوشتن، به حرف زدن، به داد زدن، به لینکینگ پارک گوش کردن، به گریستن، به...... چی بگم...

 
اگر چه نیک می دانم که این وبلاگ ظاهراً مشتریهای پر و پا قرص روزانه (شایدم روزدرمیانانه ی) جدی و حرفه ایی داره که شبا بعد از فراغت از امور روزانه، شامشون رو با آشنای دل صرف میکنند؛ اما چه باک که  ما آن باده کشانیم که دریا زده ایم.

 
اگر شما نازنین رفیقانم بر پهنه ی اینترنت، این اجازه رو به من بدین که باز هم در این وبلاگ برای خودم و شما مطلب بنویسم مایلم زیر نوشتم رو با سورئالیست امضا کنم. چطوره؟

 

در پایان شعری رو که وصف حال مردیست دلخسته وغمگین تقدیمتون می کنم:

 

 

من از این غفلت معصوم تو ای شعله پاک

بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

منشین با من، با من منشین

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم

تو چه دانی که پس هر نگه ساده من

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی است

یا نگاه تو که پر عصمت وناز

بر من افتد چه عذاب و ستمی است

دردم این نیست ولی

دردم اینست که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

 

پوپکم، آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد

چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کار آیم من

بی تو چون مرده چشم سیهت

 

منشین اما با من منشین

تکیه بر من مکن ای پرده طناز حریر

که شراری شده ام

پوپکم، آهوکم

گرگ هاری شده ام.

                            

                      سورئالیست . شامگاه چهارشنبه؛   شب، روز، وقت، ایامتون خوش.