امشب بارون اومد. برقا رفت . آسمون قرومبه هم که امون نمی داد. پشت سره هم ترقه در می کرد. خب وقتی شروع شد. من بازم مثله همیشه فکر می کردم که این حکمت خداست که ما باید کمی هم از قراری که با همکارا گذاشتم یادم بیاد.
بالاخره این کمند خانوم هم یک حقی به گردن عموش داره که البته فعلا چون ایشون صغیر هستن این همکارای عمو جان هستند که از حق مستفیذ میشن. اونم چه مستفیذی .
بعضی ها مثله من که املاشون ضعیفه مستفیض را مستفیذ می نویسن تا که خیلی خاکی بودن خودشون را ثابت کنن. ولی اگه خاستین همچین کاری کنین حواستون باشه که بارون نیاد چون اون موقع گلی می شین.
بالاخره جایه همتون خالی . اول قرار بود که بریم یک کافی شاپ بخوریم ولی مقبول نیفتاد چون کافی شاپ خوردنی نیست. شاید بشه کاستاکافی چیزی خورد ولی خودش رو نه.
بعد آقا اسی مارو برد یک جایی که مثلا قهوه خانه ستنی بود با کلی ادا اصول مدرن.
راستشو بخواین مدرن نبود. فقط سنتی هم نبود. یک آبشار و چند تا درخت مصنوعی .
ولی تنها چیزیش که سنتی بود دود بود و تخت و پشتی. دودش هم گاهی دو سیب می شد . گاهی هم طعم شیر نسکافه. ماکه بلد نبودیم یک تابلو می زدیم که راننده تحت تعلیم است.
و از این جور چیزا. بالاخره خوش گذشت. جایه همتون خالی.
کی باشه که شما عمو و عمه و خاله و دایی بشین تا رفقاتون حسابی بهتون حال بدن و حال بگیرن.
در پناه خدا و مولا باشین.
ساسان
-------