...

اینجا یه مشت آدم باحال و بی استعداد  نشستن که اصلا از هیچی سر در نمی یارن!مثلا یکیش الان داره هی نظر می ده،فکر می کنه که خیلی بهتر از من می فهمه!البته شایدم اینجوری باشه اما نباید اینقدر اظهار فضل کنه.راستی بر خر مگس معرکه لعنت!!!!
آدمک

...بی عنوان

کتاب کهنه و خاک گرفته ای رو از روی طاقچه برداشت،لحظه ای آیینه و شمعدون روزهای روشناییش چشاشو خیره کرد.توی دلش یه درد سخت احساس کرد. یه زخم کهنه ای که گذشت روزگار هم اونو مرهم نبخشیده بود. با دم سرد و آزرده خودش به روی کتاب دمید تا مگر غبار غربت اونو پاک کنه،نیتی از ته دل و بعد کتاب رو آروم باز کرد،با صدای لرزون و غم گرفته اینطور خوند:

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش            بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

انگار که جواب همه سوالها و شکوه هاشو شنیده بود،کتاب رو بست و فنجون قهوه رو با دستای سرد و خسته برداشت و سرکشید.از پنجره به بیرون نگاهی انداخت،سپیده زده بود،بازم یه صبح دیگه از راه رسیده بود.یعنی یه طلوع دیگه و یه آزمایش دیگه...
 
آدمک

باغ ...

امروز همه روز به تو می اندیشم و
دیشب همه شب خوابت را می دیدم

خواب می دیدم با تو در شگرف ترین باغ
گردش می کردم و
به تو کمک می کردم که گل سرخ بچینی و

سبد من هرگز پر نشد ...

اینچنین تمام روز دعا می کنم که با تو گردش کنم

و همچنان که شب نزدیک می شود شاد می شوم و

ساعتهایی را می شمارم

که میان من و تاریکی و رویاهایم و سبد هرگز پر نشده

فاصله می اندازد.


مانا کوچولو