امشب داشتم میومدم خونه. ساعت 11:30 شب .خسته و کوفته.پیاده با کلی بار.
یادم آمد از وقتی که دبیرستانی بودم.کلاس سوم دبیرستان. بعد از دو سال خیط کردن به مدد کامپیوتر و زبان معدلم شده بود هفده یا شاید هم کمی بالاتر. زده بودم به در لات بازی.
هر شب با سینا پارک ملت. تا ساعت 11 و گاها 12 . قدم میزدیم . قدم میزدیم. بعد که خسته میشدیم میومدیم خونه.
ولی همیشه من تو راه برگشت با خودم میگفتم که خدایا چی میشه اگه که فلانی الان خونه ما باشه. حتی اگه احتمالش یک در صد میلیون باشه. برای تو که کاری نداره .
خدایا.خودت رو بمن نشون بده
و این داستان هر شب تکرار می شد. و خدا بی خیال من خراب.
ولی امشب داشتم فکر می کردم که اگه خدا یکدفعه گی خودش رو بندازه جلوم و بگه : دوست داری که کی خونتون باشه؟ من چی جواب میدم.
هیچی . هیییییچکی.
بعد فهمیدم که خدا همون زمانای که من لات بودم قصدش این بوده که خودشو نشون بده که هیچ شبی آرزو مو بر آورده نمیکرده.
و بعد فهمیدم که خدا الان چقدر از من بیزار داره. که حتی حاضر نیست یک لحظه هم من اونو تویه ذهنه خودم داشته باشم. حتی ازش یک چیزی طلب کنم.
یک چیزه دیگه هم میخوام بگم.
Don't try to fix me,I'm not broken.
فقط اینکه من از همون اول ترک داشتم. ولی چسب هم مداشتم که خیلی بدتر از ترک خالی داشتن است.
پریسا جان منتظرم هر چه زودتر ببینمت. شاید آشنایان د ل رو کمتر آذیت کنم.
جاوید جان بهت که گفتم من شرمنده ام.
آدمک جان و مانا جان خیلی خوشحال شدم و میشم که دلامون با هم آشناتر شده و میشه.
فقط شاد باشید.
ساسان
---------
سر تو برمیگردونی و در حالی که چشمات از بهت و خوشحالی از حدقه در اومده ؛
فکر می کنی یه آشنا دیدی ؛
کسی که می تونه وقتی مامان نیست ازش بخوای که بیاد با هم دور حوض گرگم به هوا بازی
کنی .
نه ....
مامان .... پس کی یه دوست خوب پیدا می کنم ؟؟!!
مانا کوچولو