کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ؛ تنها نشته ام .
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار
اوج خودم را گم کرده ام .
می ترسم ؛ از لحظه بعد و از این پنجره ای که به روی
احساسم گشوده شد.
سهراب
می گویم نگاه کنید ؛ نگاه کنید ؛ نگاه کنید
در اطرافمان
عشق از آن ماست
زندگی از آن ماست
خورشید سگ ماست و قلاده اش در دست ما
هیچ چیز نمی تواند شکست مان دهد
ما تنها نیازمند وصالیم
تنها نیازمند رهایی از گور
از خاک ؛ از زمین
و آرزوهای شطرنجی مان پیوند دادن ریسمانی است
با حس های راستینمان
ما نه چیزی برای ستاندن داریم
و نه چیزی برای نثار
ما تنها نیازمند آغازیم
آغاز ؛ آغاز...
(چارلز بو کفسکی )
شادی ۳:۳۷ بعد از ظهر