سر تو برمیگردونی و در حالی که چشمات از بهت و خوشحالی از حدقه در اومده ؛
فکر می کنی یه آشنا دیدی ؛
کسی که می تونه وقتی مامان نیست ازش بخوای که بیاد با هم دور حوض گرگم به هوا بازی
کنی .
نه ....
مامان .... پس کی یه دوست خوب پیدا می کنم ؟؟!!
مانا کوچولو
امروز یه چیز جالب پیدا کردم! یه دفتر پر از خاطره،اما نه دفتر خاطرات. من امروز از بین خروارها کتاب و کاغذهای کهنه و خاکی دفتر مشق کلاس اول ابتدایی خودمو پیدا کردم.خیلی واسم جالب بود.تمام خاطرات اون سال با تمام دوریش برام تداعی شد.من امروز خاطرات اولین سال نشستن پشت نیمکتهای چوبی رو از دل کهنه روزگار بیرون کشیدم.نیمکتهایی که پر بود از نقاشیهای من و تو. یاد اون پس گردنی که برای اولین بار با دستای قوی ناظم مدرسه پشت گردن من حک شد،اونم بخاطر اینکه توی صف وول خوردم!
و دفترم که پر بود از واژه های تکراری بابا آب داد ...،نوشتن مشقهایی که بعد از زحمت زیاد با خط کشیدن خودکار خانوم معلم تایید می شد. یاد همه اون روزها بخیر...
می خوام فردا برم از اون مدرسه سر بزنم،گر چه می دونم دیگه از اون روزگار خبری نیست اما فکر می کنم وقتشه که یه کمی به گذشته ها برگردم،می خوام راهی رو که سالها دارم طی می کنم یه بار دیگه تماشا کنم،امیدوارم که خیلی راه رو اشتباه نیومده باشم...
آدمک