از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم .
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم .
هشیاری ام شب را نشکافت ؛ روشنی ام روشن نکرد :
من ترا زیستم شبتاب دور دست !
رها کردم ؛ تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند
من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد........
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ؛ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب ؛ سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام ...
شب می شکافد لبخند می شکفد و زمین بیدار می شود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود....
--------------
بازم تهرون بارون می آد ..................
محشره ! مث خیلی چیزا تو دنیا !!!
و بین داشتن خیلی چیزا و خیلی چیزای دیگه تناقض هست !!!
و دنیایی که همه چیزای خوبش نمی تونه باهم باشه!!!!!..........
اما مهم اینه که می خوان آدم وادار کنن تو باید ها زندگی کنه !
دلم میخواد مانا رو ببوسم و محکم در آغوش بگیرم ! به خاطرش همه کاری بکنم !!!!
شادی