جمعه ۱۶ مرداد سال ۱۳۸۳
به دعوت همسایه قاسم آباد عازم مزار پیر حقیقی شدیم. با ماشین لخ لخوک هر دفعه که می خواستیم دنده یک بزنیم یک ماشین خاموش کردن رو تو برنامه داشتیم.
ساعت ۱۱ رسیدیم. نزدیک های تربت حیدریه. از رباط سفید و کلی کارخانه گچ رد شدیم.
جای شما خالی. یک نون زردچوبه ای و ماستی زدیم تویه رگ که نگو. اصلا باورم نمیشد که اینقدر شکمو باشم.
بعد از صبحانه ساعت یازده و نیم . به فکر بالای کوه رفتن افتادم. دنبال یک پا می گشتم.
که اسماعیل رو دیدم. یاد دوران بچگی افتادم . تویه قاسم آباد. اسمال مگس. ناصر پلنگ و ساسان پخمه. پخمگی من هم بخاطر شهری بودنم بود. یاد سوسمار کباب کردن و مار کشتن و دروغ درم های بجه دهاتی ها رو باور کردن افتادم. یاد دورانی افتادم که با کت شلوار نارنجی کلاس سوم دبستان کوه نوردی می رفتم. یاد یکبار جستی ملخک . دو بار جستی ملخک . بار سوم به دستی ملخک اوستا شهریار . رفیق شهریار آمریکایی امروز.
جای همه شما خالی.
با خودم گفتم که باید دو تا شاخ این کوه دریابم. با شصت چپ زق زق کرده و سرپایی صندل. رفتم و رفتم. نصف دور کوه را رفتم. بعد دیدم که اگه کوه را سه دفعه کامل هم دور بزنم. بازم یک متر بالا نرفته ام. کشف بزرگی بود. پس شروع کردم.
۳۰ متر از صخره ها بالا نرفته اینقدر کف پایم عرق کرده بوده که صندل هایم هم شرقی هم غربی شعار می دادند.
ساعت ۳ بعد از ظهر که نهار را خوردیم با چند تا قاسم آبادی هم کلام شدم.
یادی از بابا مصیبم شد که وقتی در نهایت بحثی می خواست نتیجه گیری کند . می گفت :
خلصت کلام. یعنی سعی می کرد که خود کلمه خلاصه را را هم خلاصه کند و یا می گفت : یک کلام به صد کلام. و تا این اندازه متعهد به عمل کردن به حرف خود بود. نه مثله بعضی از دوستان بیست و چهار ساعت از پلورالیسم و چند اندیشی حرف بزنند و حتی تحمل ۱۰ دقیقه حرف شنیدن رو نداشته باشند. شنیدن واقعی. نه اینکه از روی استهزاء سری تکان دادن و ژوکوند را شرم آگین کردن.
در ضمن آبگوشت دو عدد شیشک یا شایدم بزغاله؛ فرشاد پز که از گوشتاش روغن بچیکه خیلی خوشمزه است. وای .
جای همه شما خالی.
ساسان
--------