یه وقتایی با خودم فکر می کنم کاش ما آدما یه توجیه درست و حسابی واسه آدم بودنمون می داشتیم،اما خوب هیچوقت به نتیجه نرسیدم.روزی که خودمو آدمک معرفی کردم هیچ فکر نمی کردم که اسمه توی شناسنامم اینقدر واسه بقیه مهم باشه.دلم می خواست یه آشنای دلی پیدا بشه که بدون توجه به این چیزا فقط به حرف من گوش بده.دلم می خواست منو با افکار و عقایدم بشناسه نه با اسم.چون بنظر من این اسما و رسما و یا وابستگی های فامیلی نیست که ما رو به هم نزدیک میکنه،بلکه باورم این بود که آدم اول باید عاشق باشه تا بتونه یه آشنای دل بشه.آدمک واسه من یه دنیای قشنگی بود که به قول بعضیا زیر نقاب این اسم!!خیلی چیزا یاد گرفتم. آدمک یه قصه بود ،یه قصه واقعی که لااقل واسه خودم خیلی شیرین بود.اما اگه میخواین به احسان!!بودنم اعتراف کنم،باشه من احسانی بیش نیستم.
باید از آدمک بخاطر همه خاطرات قشنگش تشکر کنم.امیدوارم که آدمک قصه ما آخرش به خونه برسه و مثل اون کلاغه نباشه که هیچوقت به خونه نرسید.
اما این دفعه بالا رفتیم دوغ بود،پایین اومدیم ماست بود و باور کنین که قصه ما راست بود...
برای همه آشنایان دل روزای آفتابی و شبای مهتابی آرزو می کنم.
احسان