اخساس می کنی آدما هر چیو بخوان بهش می رسن !
و چقدر لذت بخشه زندگی برای آدمای شجاع .
من می دونم دارم کجا میرم!
+ باغچه بیلیه! باغچه بیلیه !
...
- هی دیوونه آلان چه وقت باغچه بیل زدنه ؟
+ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس!
- هیچ معلوم هست چه مرگته؟
+ کلید کیبردم خرابه !
ـ !!!!!!!!!!!!!!!!
مردمک
بیش از یک صد سال پیش، در اواسط قرن نوزدهم میلادی در استرالیا، فردی به دنیا آمد که روانشناسی،جامعه شناسی و ادبیات جهان را با نظریاتش متحول کرد: زیگموند فروید؛ یکی از نظریه های فروید درباره ی اشخاصی است که می نویسند: وی آنها را اشخاصی با مشکلات روانی-- دیوانه-- می شناسد، که با نوشتن جنون خودشان را آرام می کنند: وقتی می نویسند دیگر دیوانه نیستند.افرادی عادی می شوند با دنیایی عادی.
در طول شش ماه گذشته دو فیلم مهم هنری تماشا کرده ام. آمادئوس، زندگی آمادئوس موتزارت، آهنگ ساز بزرگ بشریت، و فیلم معشوقه ی جاودانِ من، زندگی و آثار لودویک فن بتهوون ،کسی که هنوز هم موسیقی اش روح را آرام می کند—هر چند خودم به شخصه در موسیقی کلاسیک تک نوازی های شوپن با پیانو را ترجیح می دهم—در هر دو فیلم دو آهنگساز بزرگ، با مشکلات شخصی وحشتناکی روبرو هستند. مشکلاتی که آنها را به سمت نوشتن برای موسیقی رهنمون می شوند. آنان٬ در هنگام نوشتن نت است که آرام می شوند.
حالا من هم دارم مینویسم اینجا. نه فقط من که هزاران نفر دارند در فضای اینترنت می نویسند..وب لاگ های فارسی الان مبدل شده اند به محرکی برای زبان فارسی در حالِ مرگ ما...
من هم نظریه ی فروید را قبول دارم. من هم معتقدم که نوشتن جنون فرد نویسنده را آرام و او را به آدمی عادی تبدیل می کند. من هم می نویسم چون مشکلات درونی بسیاری دارم. چون اگر ننویسم از هم می پاشم...
چرا؟... دیشب، در نور محو شهر، رویِ چمنهایِ تازه آب خورده یِ گلیِ پارک، نشسته بودم. به این همه مطلب نصفه نوشته شده ام فکر می کردم. که پس کی می خوای کاملشون کنی بذاری تو وبلاگت؟ تو آشنای دل؟ ها؟
دیگر چه مرگم است؟ ولی چرا نمی نویسم؟
داشتم فکر می کردم به آن روزها وبه الان. به اینکه من چرا نمی توانم با خواننده هایی که از پشت مانیتور اینجا را می بیینند ارتباطی آن گونه که دوست دارم برقرار کنم. وبلاگ ها سرد و یخ کرده اند. من الان خودم سردم می شود اینجا...
من کسی را می خواهم که با تمام وجودش باشد وقتی اینجا چیزی می نویسد، وقتی اینجا چیزی می خواند.
من هیچ وقت نتوانسته ام احساس واقعی بودن داشته باشم در جمعی که فقط من یا چند نفر دیگر صحبت می کنند. من هیچ وقت از بله من قربان خوشم نمی آمده است.
ولی چرا نمی نویسم؟ دیگر چه مرگم است؟
من هم از نظریه ی فروید رنج می برم. من آنچنان از مشکلات درونی انباشته ام که نمی توانم مثل یک پسر معمولی عکس العمل نشان دهم. من نمیتوانم معمولی باشم. نمی توانم هر وقت لبخندی باشد لبخند بزنم. من شاید فقط در آغوش بکشم ت تا نفس کشیدن ت را گوش کنم. شاید فقط برای حضور ت
.
.
.
می فهمی؟
آن قدر خسته ام که نمی دانم گریه کنم، داد بزنم و یا از پنجره بیرون را تماشا کنم.
من برای اینکه بتوانم جنونم را کنار بگذارم به حضور تو، فقط به حضور داشتنت نیاز دارم...
درست است که هیچکدام از رفتارهایم مثل آدمیزاد نیست، ولی من ساده تر از آنی هستم که فکر میکنی، آرام تر، قابل تحمل تر می شوم. سعی می کنم
من دارم سعی میکنم.......
چرا این ها را دارم اینجا می نویسم...چون خیلی وقت است با هم نبوده ایم که بتوانیم حرف بزنیم.
دلم برایت تنگ می شود...
سؤال در مورد رابطه ی نویسنده وخواننده : نویسنده همین جوری باید هی بنویسد هر چیزی را که دوست داشت؟ یا اینکه باید به خواننده اش فکر کند و بعد تراوش بفرماید؟
ببخشید آن و آشفته نوشته شد؛
سورئالیستِ چتِ مسلولِِِِِِِ مستأصل!