بعضی موقع ها، آدم حسابی مصداق یک ضرب المثلهایی میشه.
مثلا، موش به خونش نمیرفت جارو به دمش بست.
حالا جریان ما شده، دنبال این همه خبر که منتظرم برای کارهای واجب زندگی، خبر گرفتن از این وبلاگ هم شده یکی از مسائلی که موقع آنلاینی فراموشم نمیشه و جالب تر اینکه حالا برای بعضی دیگه از کارهای واجب زندگی خبرایی میرسه، اما از این وبلاگ نه.
بقول شاملو تو خروس زری پیرهن پری از سنگ و درخت صدا در میومد از خروس زری صدا در نمییاد،
لابد منم شدم روباه مکار
خیلی باحال بود، خودم کلی خندیدم از این قیاس.
امروز صبح رفتم امتحان تولیمو سازمان سنجشو دادم، سه ساعت و نیم طول کشید و تویه دو بخشش وقت کم آوردم.
اما خوب نفهمیدم که چطور گذشت، پس خوش گذشته.
همین دیگه.
راستی عید بر عاشقان ولایت و امامت مبارک باد. اونایی که امسال دانشجو شده بودند، اونایی که ممتاز بودند، اونایی که روز تولد امام رو میخوان یک نقطه عطف تویه زندگیشون کنند، به همشون تبریک میگم.
بقول این اس اس های خارجی می مولا باپا بلس یو ویت هپینس اند کارج اند سو منی آدر تینگز
"Be thankful for what you have; you'll end up having more. If you concentrate on what you don't have, you will never, ever have enough."
Oprah Winfreyامروز از ظهر سردرد بودم، طبق بررسیهای بعمل آمده ناشی از حساسیت و آلرژی به بوهای رنگارنگی هست که در آشپزخانه هنگام پخت غذا پخش میشه.وقت خوردن یک استامینوفن 325 میلی گفتم یا صاحب شفا، اول به امید تو.و مثله اینکه صاحب شفاء رو تونستم به رو بگیرم و امروز خیلی زودتر خوب شدم، از روزای دیگه که با جلوفن و کدئین اینها هم هیچ اثری نداشت.اما چند روز قبل یک کتابی رو میدیدم به اسم شفای زندگی ، نویسندش لویز هی با ترجمهى گیتی خوشدل ، اما تم اصلی کتاب اینه کههر بیماری ناشی از یک نوع طرز تفکره، و اگه آدم طرز تفکرشو عوض کنه، میتونه از اون بیماری رها بشه.مثلا برای سر درد میگه که ناشی از خود را بی اعتبار پنداشتن، انتقاد از خود و ترس استو برای اینکه این حالت از بین بره باید آدم به خودش بگه،من خود را دوست دارم و تایید میکنم. من به خویشتن و آنچه به انجام میرسانم، به چشم محبت نگاه میکنم. من ایمن هستم. ص 287و برای آلرژی ها میگهنسبت به کی آلرژی دارید؟ نفی اقتدار خودو برای برطرف شدن اون میگهدنیا امن و دوستانه است. من ایمن هستم و با زندگی در آرامشم.همین دیگه اگه درد و رنجی دارید یک نگاهی به این کتاب بندازید.
سه تا پست نوشتیم و چند تا نظر و چند تا دعوت نامه.
هنوز بیداری به درجه ی هوشیاری نرسیده و سرمای هوا یخ انگشتارو روی کیبرد باز نکرده، شایدم هم مشغله زیاد و بی حوصلهگی مزید علت باشه، اما خوب میخوام بگم که هر بذری احتیاج به یکم زمان داره تا جوانه بزنه و دله خاک رو بشکافه و بیاد بیرون.
برای اینکه خیلی تویه موقعیت افاضه پراکنی نباشم، کمی هم از خودم میگم.
هنوز اوضاع بر وفق مراد نیست، و انتظارهای پیاپی هم حوصلهى منو برده و هم خانواده را.
اما شاید جلسهى فردا همه چی رو تغییر بده و یکهو همه چی روبراه بشه. صبح باید زود بیدار شم و از لحاظ روانی خودمو تنظیم کنم. بنابراین آینده من به فردا صبح مربوطه
"My future starts when I wake up every morning... Every day I find something creative to do with my life."
Miles Davisامروز یک دعوت نامه برای یک کنفرانس تویه آتن هم دریافت کردم که فکر نکنم بتونم مقالهای رو براش استاد کنم.اما خوب آرزو بر جوانان عیب نیست و شاید تلاشی کردم.بقول سیدباقی بقایتان، عزت زیاد