من می مونم و گل اقاقیا. گله ایونه بهار ه دله من. یک بیابون لاله

زار دل من.

یک هفته. دو هفته. سه هفته. چقدر واقعا.
خیلی عجیب بود. یادم افتاد خاطره عاشقی مو برای معشوقه قدیمی ام تعریف کردم و اینکه بعد چقدر دعا می کردم که یک چند روزی خدا بمن برکت بده که نبینمش.
حالا هم آشنای خیلی وقته بیدل ما از همون تریپ های عاشق شدن های ما داره زار می زنه و بازم دارم برای خودش تعریف می کنم.
چند شب گذشته رو کم خوابیدم. مثلا می خواستم که ماهمو ببینم. ولی مگه این خورشید خانوم میذاشت . اینقدر نورشو حواله من کرد که نگو.
امشب با دوستی صحبت می کردم. دوستی که دیشب سه هزار تومن داده بود.
بعد سه ماه و اینکه وقتی باهاش حرف می زدم . حس کردم که چقدر دلم براش تنگ شده بود ولی بروز نمی داد.
هر چند که خیلی وقتا هم خودم زیاد ازش شکایت می کردم. ولی خوب دنیا همینه.
اون دوست من حسابی نالون بود. از اون آدمایی که حرف می زنن و خوب این وسط دودمان به باد می دهند.
دودمان آبرو رو نه. بلکه دودمان احساس و عاشقی را.
و بعضی ها هم که ماشاء الله دون ژوآن های قهاری هستند. نمی خواستند باشند ولی خوب خوردن و زدند و شدند.
و جالب اینکه مسالینا ها هم طبق طبق . و جالب اینکه معشوق های بدبخت امروز و دون ژوانها و مسالینا های سگبخت فردا. تا یکی پیدا بشه و اونا رو بکشه. شاید اون موقع رها بشن.
و این نیز بگذرد.


توی یک جنگل تن خیس کبود
یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تِو سرش
جنگل بزرگ خورشید رو پرش
تو هوای آفتابی رو درختا میپرید
تنشو به جنگل روشن خورشید می کشید
تا یه روز ابرای سنگین اومدن
دنیای قشنگشو به هم زدن
هر چی صبر کرد آسمون آبی نشد
ابرا موندند هوا آفتابی نشد
بس که خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید
یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگی شو توی جنگل جا گذاشت
رفت ورفت ابرا رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید
اما خورشید به تنش آتیش کشید
اگه خورشید یکی تو آسمونه
مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم می دوزه
میره با این که میدونه می سوزه
من همون پرنده هستم که یه روز خورشید رو دید
اسم من یه قصه شد
این قصه رو دنیا شنید

که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکل ها.

امشب می خواستم بنویسم.
چرا.
چون که بقیه نخواستن، یا نتونستن یا حسشو نداشتن.
یا یا یا.
اصلا به من چه که چرا.
خوب نکردن.
اول.... دوم هم.
بعدش می خواستم بنویسم که الا یا ایها الساقی
ادرکاسان و ناولها.
بعنوان عنوانش.
ولی هر چی به مخیله ام فشار وارد کردم معنیشو یادم نیومد.
همین بود که بی خیال شدم.

ولی حالا چرا می خواستم بنویسم.
بخاطر رئیس ابوطالب.
نه .
بخاطر احسان.
نه.
بخاطر چی.
بخاطر اینکه دنیا از این بازی ها زیاد داره.
تا موقعی که سره خودت نیومده باشه.
بعد که اومد می بینی که چقدر هولناکه حتی اگه بازی باشه.
اصلا دوستش نداری.
بازی رو میگم. ولی خوب هست. تو هم بازیگری. اینکه چقدر خوب بازی کنی برنده یا بازنده رو مشخص می کنه.
ولی اینکه برنده بشی یا بازنده اصلا مهم نیست.
چون هم برنده بودن خوب است و صد البته بازنده بودن.
چون بازنده که بودی به امید برنده بودن شاید بخوای زندگی کنی.
ولی چند دفعه میتونی قول بدی که برنده بشی و باز هم .
پس بیخیالش.
یادمه از اون روزهایی که یکی بنام آدمک می نوشت.
از این پسوند ک انتظار داشتی که کوچیک باشه و بنویسه
ولی از تویه نوشتش بزرگی چشمتو می زد. اصلا باور کردنی نبود.
و حالا اون دوست من باید سکاندار زندگی ای باشه که تازه ناخداشو از دست داده.
ناخدایی که اصلا به قیافش نمی خورد که خیلی مهربون باشه . حتی اگه چند دفعه ای هم تویه ذوق من زده باشه.
ولی مثله همه آدما که باید کاشف خوبی داشته باشند خوب اون هم توسط فقط بعضی ها کشف شد.
و همونها بودن که خوب بی اون بودن نفسشون رو تنگ می کنه.
مثله بچه گی های خودم.
و چقدر جزع فزع.
یاده داستان حسنک وزیر افتادم.
و اینکه من خودم چه خواهم کرد.
یاده حضرت موسی که خدا بهش گفت فکر نکن که اگر تو بجای فرعون بودی از اون خیلی بهتر بودی. به یاد فیلم بدو لولا بدو که اصلا ندیدمش.
به یاد این همه فکر سرگردان و علاف که در گذرند.
و اینکه در آن شلوغی و سر و صدا کی به چی فکر می کنه.
به یاد اون راننده نعش کش. آقا مجید که کلی باهاش رفیق شدم.
به یاد اون غسال و ممد اقا و
که هر کدومشون چه جوری به دنیا نگاه می کنند.
و اون بنده خدایی که روزه سوم رئیس ما سر قبر عزیزشون سه نفری تنها اشک می ریختن.
و ما چقدر زیاد با هم اشک می ریختیم. البته به استثنای من.

و یاد اون مراسم عزاداری که نوحه خونه برای اینکه اشکه صاحبان عزا رو در بیاره تویه صحرای کربلا ویراژ میداد.

به یاد خدا که نقاشیش هزار رنگه و هزار طرح .
مثله ابر و باد که در عین بی نظمی موید نهایت نظم ممکن است.
من هم تسلیت می گم.
بخاطر اینکه نمی تونم درست درک کنم که چی گذشته و چه رفته.
فقط می تونم تسلیت بگم.
بقول رفیقی زیادی نطق می کنم.
و یاده دیشب افتادم و امشب.
و اس ام اسی که امشب به دوستی زدم.
خورشیدم نیم سوز شده.
شما قرضی ندارین؟
حتی یک نصفه.

احسان و محمد حسین و شهره و رئیس کل قوا و خاله ی مهرداد.
این است صدای احسان دبلیو.
و این است راهی که می پیمایم
توکل بر خدا.


دوستتان دارم.
همان اندازه که لایقش هستم.
ساسان.
---------

سفرنامه

    چاشتگاه پنجشنبه ای بود گویا؛ درست نمی دانم، تلفن دستی یا محل کار دوستی را گرفتم و فوراًَ گرم صحبت شدیم. گفتم: چند درصد می رویم؟ گفت: صددرصد. آرامشی غریب و ناآشنا تمام وجودم را سست کرد. از همراهان پرسیدم؟ نام چند دوست و آشنا و فامیل را شنیدم. برخی را می شناختم، بعضی را نه؛ عده ای را هم دورادور.

 ظرف 3-2 ساعت باید کلیه ی لوازم شخصی و گروهی را آماده می کردم. چون آن شب نامزدی دوستی دیرینه هم بود که خیلی عزیزش می دارم. وشگفتا!! این هر دو مناسبت میمون(نامزدی رفیق گرمابه و سونا، و فرار از این ناشهر)همزمان افتاده بود.آخر شب بعد از بجای آوردن کلیه ی مراسم ساقدوشی ومتعلقاتش به خوابی رؤیا گونه فرو رفتم که چندان طولی نکشید.

 

 صبح جمعه: آفتاب زده نازده مامان بیدارم می کند:

به جا آوردن امورات عادی هر روز صبح + جوش آوردن دو کتری بزرگ آب جوش. حرکت به سمت محل قرار به اتفاق بابا و ماشینشون. معقول تر افتادن مشهد در نظرم. پس از سه ربع ساعت رسیدن و پایین گرفتن بار و بنه + فلاسک آب جوش.

 گروه لیانگ شانگ پو هم مست از صبوح صبحگاهی و سیر و سرشار از خواب دوشین، یکان یکان و فوج فوج در می رسند....

 دست دادن حسی مشابه با احساس پرویز پرستویی در سکانس بازگشت به ایران پس از عمل جرُاحی در سالن انتظار فرودگاه(فیلم بید مجنون)، احوالپرسی و را ه رفتن و خواندن و پر کردن فرم های بیمه ی حوادث و زمزمه کردن عاشقانه های جوانی در گوش هم. همگی وبالکل  غافل از 24 ساعت کابوس واری که در پیش داریم.(به خاطر بد قولی و نامردی وفقدان ذره ای شرافت حرفه ای در میان راننده و شوفر جماعت)

 ...و سرانجام قیچی شدن روبان پروژه ی سفر مسیافیون با چند ساعت تأخیر...

 

روز اول:غور کردن در رمان پسران و عشاق و پنهان شدن در میان خطوط ریز کتاب. رسیدن به کنار نگین کویر و دستی بر آب باغ گلشن زدن. شام(سحری) مختصری و قدری استراحت.(البته بیشتر برای رانندگان محترم). سحرگاهان، مجددآ بر مرکب آهنین سوار شدن و حرکت در امتداد شب.

 

روز دوم: تنفس هوای بامدادی کویر. نگریستن به سرزمین آن سیّد اردکانی خندان، و ورود به شهر بادگیرها.یافتن سه یار دیگر در میعادگاهی از پیش تعیین شده.(زوجی جوان که بعدآ در طول مسیر قصه ی به هم رسیدنشان را از نو آواز دادند. تراژدی-کمدی جالب و شنیدنی!!خلاصه قوت قلب و وزنه ی روحی مناسبی برای گروه ).

برای آن دو می خوانم: بر شما خوش بگذراد ایّام؛ آشیانتان لانه ی مرغ سعادت باد. عیشتان گلزار وگلخانه.

دیدار از باغ دولت آباد و آتشکده و ...

حرکت به سمت شیراز. کوتاه کردن مسیر با طرح معما و گفتن جک و ...(تا اینکه همه ی مسافرین محترم هفت خوان زاد سرو مرو را در خواب در می نوردیدند؛ به استثنای 5- 4 نفر که جلوی اتوبوس را قرق کرده بودیم. چند ساعتی با یکی از عناصر ذکور همراه، خلوت کرده بودم؛ بیشتر خاموش و گاهی نیز از ری و از روم و از بغداد می گفتیم).

دیر و به سختی گذشتن یکی دو ساعت آخر. قرقر راننده ها. گم کردن مسیر و 60-50 کیلومتر حرکت اضافی و زجر آور برای بیداران.رسیدن به محوطه ی جلوی تخت جمشید و آغاز ماجراها با اربابان نا لوطی جواد جان عزیز و محبوب همه! اعصاب خردی و جنگ و جدل لفظی با جوانک راننده (که گویا به تازگی استعمال عصاره ی گل کوکنار را ترک گفته بودند و به همین دلیل بسیار به خود می بالیدند)تمام شدن مراسم ماقبل و مابعد شام،حدود ساعت 5 صبح و خوابیدن. خوابی توآم با کابوس وسر درد و تصاویر گنگ ومبهمی که ذهن را آزاد نمی گذاشت.

 

تخت جمشید: مهیّا شدن برای دیدار از مکانی مقدس. جوش و خروش دخترها در چادرهای کوچک برای صرف صیغه ی لبّست. تجمع پسرها جلوی آینه و شیر آب. حرکت به سوی مکانی ناشناخته و مملو از اسرار با گامهایی لرزان ونامطمئن. طی پلکان ورودی از مسیر مخصوص آریاییها با وقار شاهانه! حرکت در میان انبوه جمعیت در حال تردّد. توریست های داخلی و خارجی. ترک ترسا یا کلیمی. خواندن خطوط چهره هاشان. ایستادن و عکس گرفتن زیر دروازه ی ملل. دیدار از نیمی از شهر وبازگشت به نقطه ی شروع برای گوش فرا دادن به حرفهای راهنما. توضیحات زیبا و جالب مرد راهنما وحرکت گروهی وجمعی میان سنگها و ستونها. پیشی گرفتن نا آشنایان برای نزدیکتر شدن به راهنمای سیه چرده. مکالمه ای کوتاه با یک خانم ژاپنی که سیبی گاز زده در دست و سیگاری نیم افروخته بر لب داشت. طفره رفتن جناب راهنما از گفتن اینکه اصلی ترین عامل تخریب تخت جمشید اعراب تازه مسلمان بودند و در همان لحظه طنین انداز شدن قطعه ای از شعر "وطنم"، در گوش:

 ...گرچه ایوان بیستونش را، تاق کسری و تیسفونش را، کرد تازیش با ستم ویران که نماند نشانی از ایران، باز روئید چون گلی از خاک، وطنم این زلال آبی پاک، خفته بر بام آسیا، وطنم شاه بیت قصیده ها؛ ....

به صدا در آمدن زنگ موبایل آقای راهنما، سمبل کردن بقیه ی صحبتها. گرفتن پول و خداحافظی.

آشنا شدن با یک خانم خوش برخورد و آداب دان(که پسر بچه ی زیبایی به نام زروان در آغوش داشت) عکس گرفتن با پسرک جلوی در موزه(بخوانید حرمسرای سابق). تشکر از مادر زروان و آرزوی خوشباشی برای یکدیگر. دیدار از مقبره ی یکی از پادشاهان هخامنشی در دل تپه . رؤیت نمایی از کاخ صد ستون، آپادانا و...از فراز تپه. همه امشاسپندان را به نام آواز دادن ولیک؛... بازگشت بسوی خوابگاه دوشین. و البته عکس گرفتن عمومی و خصوصی! با گوش گاو و دست شیر و سر انسان و پنجه ی عقاب و ... حین بازگشت!!!

 

حافظیه: فرصتی بسیار کوتاه برای با دو رد شدن از کوچه ی رندان. مشاهده ی گوشه هایی از بساط ریا و تزویر دکانداران دین به مناسبت نیمه ی شعبان(سنبلی از تمام آن مفاهیمی که حافظ در جای جای دیوانش از آنها براعت جسته). رسیدن به بالای مقبره ی حضرتش. خواندن ابیات نقش بسته بر سر و چشم در و دیوار در شب رسوای بی ساحل. خیره ماندن در دستهای دخترکی که کشکول ترانه های حافظش را بسان ساقی دیوان حافظ میان همسفران می چرخاند.(تا هر یک اورژانسی تفألی زنند و با حفظ شماره ی غزل کامی از خواجه ی شیرین کلام بستانند). صرف شام نزدیک دروازه قرآن(وسط بلوار شلوغ و پر از آدمهای عجیب). و آخر شب حرکت به سمت پایتخت صفویان.

 

در راه اصفهان: بیتوته کردن پاسی از شب در کف مینی بوس. غلت زدن و پیچیدن به دور خود مثل مار غاشیه. سر دردهای موضعی(به قول مامان اینا همش عصبیه! من می دونم!!) طلب قرص و مسکن کردن از پزشک و بهداشت یار گروه، اعتراض دلسوزانه ی آندو مبنی بر مصرف بی رویه ی دارو. وسرانجام چند ساعتی را کنار عباس آقا گذراندن. دوختن چشم به خطوط سفید ممتد و منقطع جاده ی گمشده. و فرود آمدن از بال رؤیا برای صرف صبحانه در شهرضا.

 

اصفهان: تجدید قوا و تمدّد اعصابی کوتاه در کنار ساحل زاینده رود. بازدیدی اجمالی و کوتاه از کلیسا و موزه ی وانک. نگاه کردن در چشم زنان ومردان سرگردان در تابلو های نقاشی و مینیاتور.

بازگشت به کنار زاینده رود با خاله نرگس(زودتر از بقیه). از فرط خستگی غلتیدن روی چمنهای سبز وگلی و خیس بوستان ملت برای لختی کوتاه. بازدید از میدان زیبای نقش جهان و بازارهای سر پوشیده وسر باز در تاریکی و خنکای شب. صنایع دستی، چوبی، مینیاتور، پارچه ها و لباس های رنگارنگ. در آمیختن اشیاء و رنگها در ویترین های نورانی. خستگی، سراسیمگی ورفتن و رفتن همچنان رفتن. چراغانی جلوی مسجد امام(محل قرار). شوخی تعداد لامپهای هر ردیف(که همه را خنداند). فالوده- بستنی و آبلیمو های بسته بندی شده ی خوشمزه. واولین خواب خوب وراحت پس از چند شب در کیسه خواب خش خشی بابا.

پریدن از خواب با بانگ باغبان محترم صبح اول وقت، که درختان و سبزه ها را هم ترساند وپاره ای لرزاند.(به قول بهروز وثوقی در فیلم گوزنها: چه سمی می کوبه سر صبحی!) آماده کردن بساط چایی و صبحانه. رفتن تا حوالی سی سه پل برای گرفتن عکسها و نگاتیوها. رسیدن به باغ چهلستون. تاب خوردن میان ستونها. حرکت به موازات استخر و گلها و ورود به داخل موزه. تابلوهای سانسور شده ی آدم وحوّا، تابلوی شام آخر داوینچی، خسرو و شیرین، شیرین و فرهاد، دیوارهای مزیّن به نقاشی های رنگارنگ؛ وین عجب که آن همه در یک بنا! دوباره رفتن به نقش جهان تا روزش را هم ببینیم. گم شدن در دالانها و راه پله ها و ایوانهای عالی قاپو. دختر خانم راهنمایی که هر چند جمله اش را با تذکر به بازدید کنندگان در مورد اثر مخرّب نور فلاش دوربین و اشعه ی ایکس بر روی دیوارها، از هم جدا می کرد.

 

دلیجان: 3 ساعت راه شاید هم بیشتر یا کمتر. ورود به جماعتخانه. حال و احوال با حمید و خانواده اش. آمدن مکی پس از چند دقیقه. چای و (یا) شربت.سرچشمه ی محلات. رد شدن از خیابانهای تنگ و پر از درختهای بلند با شیبهای نسبتآ تند(با اجازه ی آرشیتکتمون!) آماده شدن شام (املت) پس از دو ساعت!(به خاطر ارتفاع زیاد آب زودتر جوش می اومد لذا تخم مرغها دیر می بستن و آب گوجه ها هم خشک نمی شدن!!!) تابلوی زدن چادر اکیدآ ممنوع! وانبوه چادرهای سر پا شده ی مسافران.

 

آبگرم محلّات: سپری شدن نیمی از روز در نمره های آبگرم و وانهای پر از آب داغ. نونوار شدن و عوض شدن چهره ها و عطر و ادکلن و اصلاح و به خواص آمدن همه.

 

کاشان(دیار سهراب سپهری): رفتن به خانه ی دوست خانوادگی یکی از بچه ها. خانواده ای اصیل و محترم.خانمی هنرمند و با سلیقه و مهربان. مردی شکسته و آزرده خاطر از بیداد زمان.(پیرمرد خیلی حرف داشت برای گفتن؛ دم در سیگاری روشن کرد و شرح آن واقعه ی تلخ را برایمان بازگو کرد) وبالاخره زهرای خجالتی که مجال آشنایی بیشتر با او فراهم نشد. بازدید از خانه ای تاریخی. وگرمای تمام نشدنی کاشان. گشتی کوتاه در شهر وحرکت بسوی قم و تهران.

 

صرف شام در مرقد امام. دیدن انواع و اقسام آدمها. پیوستن دوستی دیگر به گروه. وهراس از چگونه گذراندن شب پیش رو در ماشین. حرکت به سمت فیروز کوه و شمال. نشستن روی صندلی و آموزاندن راه و چاه کف مینی بوس خوابیدن به کف خوابهای تازه کار و جوان و بی تجربه و در عین حال، کمی کلافه! کنار شیشه سرما خوردن روی ارتفاعات فیروزکوه در آن شبگیر سرد.

 

قائم شهر: مستقر شدن زیر آلاچیق. صبحانه: نیمرو . حرکت به سمت ساحل ساری.

 

ساحل فرح آباد(ساری): به دریا زدن همه ی پسرها(به استثنای من). ماسه بازی دخترها!! کنار ساحل. دراز کشیدن روی فرش کنار ساحل. خوابیدن و پری دریایی را در رؤیا دیدن.

به آب زدن عباس آقا بعد از دو دلی های فراوان. خیس خوردن حافظ خوش نقش و منقّح. دلداری به صاحب دیوان. توپ بازی پسرها در دریا و عکس گرفتن و فیلمبرداری از آنها.

 

گالیکش: معطّلی در پلیس راه. نمودار شدن چراغ های رنگی سیلو ها در شب. ورود به قسمت مسکونی سیلوها. پایین گرفتن چمدان های سنگین. پاک کردن ماهیها. طبخ ماهی پلو توسط خاله نرگس تا نزدیک صبح. استحمام پسرها در مهمانخانه. از فرط استیصال، قید شام را زدن و خوابیدن تا لنگ ظهر.

 

جدا شدن خاله نرگس و دختراشون از گروه. عکس گرفتن های پیاپی جلوی خانه و سیلوها .

 

آزادشهر؛ جاده ی خوش ییلاق، به سمت شاهرود. جاده ی پیچ در پیچ و باریک و درختان جنگلی وحشی. گردنه های خطرناک. رودخانه ی کف درّه. بحث داغ نظرسنجی داخل مینی بوس. خسته شدن بعضی از یکنواختی نظرهایی از قبیل:پسر یا دختر خوبیه. مهربونه(بر خلاف ظاهر خشنش)! تو جمع بیشتر از حق خودش کار می کنه و........

صرف آخرین وعده ی غذایی در شاهرود(پلو ماهی)

 

نیمه شبان به مشهد مقدس رسیدن و لحظات نه چندان شیرین خداحافظی و جدا شدن مسافران خسته.رسیدن به خانه. پدر و مادر نگران و بی خبر. و..........

 ........................................................................................................  و سرانجام بیدار شدن از خواب رؤیایی وشیرین هشت روزه؛ صبحتون بخیر

 

                             سورئالیست