دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادن
 واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند 

آب حیات رو که خوردم با مونده اش چشمهام رو هم شستم تا کمی دنیای دور و برم را بهتر ببینم و آدم ها رو بهتر بشناسم.

خدایا وقت سحر از من فراموش نکنی.

وقتی آشنای دلی نباشه این آقا دله با خودش حال می کنه.
ولی وقتی که با خودش هم قهر باشه دیگه واویلاست.

امشب من دوتا وبلاگ دگه رو هم آپدیت کردم ولی بازم دلم هوای یک آشنای دله دیگه رو میکنه.
یکروز صبح با شیخ حافظ شیرازی بدر قهوه خانه همی شدیم.
پس از اندکی رو به من کردی و گفتی که نیمرو می خوری یا املت . من که همیشه در هم چین حالاتی با نهایت ادب و احترام می گفتم خواهش می کنم چیز برگز یا کوکتل یا هر کدام که شما می خوری . اصلا فرقی نمی کنه . در نهایت شجاعت ناشی از شناخت عرض نمودم که نیم رو. و اینچنین شد که ما را از هم صحبتی مهدی غزلخوان بسار خوش آمد.
خدا شیخ مارا عمر بسیار دادی تا همی منو های آسان پیشنهاد کردی و مرا از شرمساری عدم شناخت باز رهانیدی.

در ضمن خدمت آقای خدا عرض کنیم عشق بازی بسه. ریپلای تو آل هم نکنه و پاشه مسائل مشکلات بندگان گنه کار و بیگناه را کیس بای کیس بررسی کنه و طرح تکریم ارباب رجوع را هم مد نظر داشته باشد.
ساسان